-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1400 21:05
به پیش روی من، تا چشم یاری می کند، دریاست ! چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست ! درین ساحل که من افتاده ام خاموش، غمم دریا، دلم تنهاست . وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست ! خروش موج، با من می کند نجوا، که : - « هرل کس دل به دریا زد رهائی یافت ! که هر کس دل به دریا زد رهائی یافت ... » مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست !...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اردیبهشت 1400 17:42
کاش یکی رو میشناختم، صداش یا شبیه طاهر قریشی یا هایده بود میگفتم تو فقط بخون، من مست بشم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اردیبهشت 1400 00:48
۸۶۱۲: من میدونم که تو پسر خوبی هستی! نگهبان: ... مکث... ۸۶۱۲: من میدونم که تو پسر خوبی هستی! نگهبان: از... از کجا میدونی؟ ۸۶۱۲: چون میدونم اینو. نگهبان: پس... پس چرا ازم تنفری؟ ۸۶۱۲: چون میدونم میتونی به چی تبدیل بشی ...!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 فروردین 1400 22:22
این روزها که میگذره، بیشتر از هر زمان دیگه ای به نوشتن فکر میکنم؛ عاشقانه و پر حسرت؛ اما هربار نمیدانم چیست، که مانعم میشود . میترسم، از توهمی که فکر میکنم حقیقت است و از حقیقتی که فکر میکنم توهم است. و نوشتن دیگر آن مأمن پراسرار من نیست و کاش میفهمیدید چه عذابی ست این اعتراف ... . داستان به کجا رسید که جوهرم خشک شد؟...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 فروردین 1400 22:28
فضا از صدا اشغال شده؛ همه جا ، همه جا گوشم ، از بعد آن سیلی محکمی که خوردم مدام زنگ میزند و همچون سوهانی قشر مغزم را از ریز ریز میکند ناراحت نشدم که زد، فقط زیر لب گفتم چرا زد؟ هنوز نفهمیدم اولی را که زد بلند نشدم، محکم تر نشستم، خم نشدم و در کمال ناباوری فریاد می کشیدم محکم تر، محکم تر... و محکم تر خوردم، خون را در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 اسفند 1399 00:46
از سادگی خستم، نمیفهمی؟ خطی بکش تو دفتر دنیا دنیا تو رو رنجوند و راهی کرد ای خاک عالم تو سر دنیا! «علیرضا آذر» شعره که همینطور روی قشر مغزم جولان میده! بی ارتباط، مبهم، تلخ و قدیمی.گفته بودید از دنیای امروزم بگم؟ میان خیابان های چرکی «۱۹۸۴» قدم میزنم و به ضرورت عشق برای ساختارشکنی می اندیشم. محاسبه ی ساده ایست؛ دو نفر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 اسفند 1399 23:02
به خاطر یاسمن حتی اگه فراموش کنی هم اشکالی نداره :)))
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 دی 1399 00:56
دلتنگم که دلم سمت واژه ها نمی آید . دلتنگم که چای را تلخ مینوشم و پشت پنجره مکث میکنم. دلتنگم که موهایم را آهسته تر شانه میکنم و کمی بیشتر در آینه به خودم مینگرم. دلتنگم که وقتی نگاهم میکنی و لبخند میزنی دلم نمیارزد. دلتنگم که وقتی صدای «شهر، خالی» در خانه پژواک میشود بغض میکنم و دست هایت را پس میزنم. آهسته در بسترم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آذر 1399 22:24
آدمه خب ...! حالت پایدار فک نمیکنم واسش تعریف بشه! .... دلم بعد مدتها حسابی گرفته . انتزاعی نه؟ عادت آدم هاست، چیزهایی که میبینن به چشم ، میشنون و لمس میکنن براشون پررنگ تره تا ادراکات صرف! تو تمام زندگی دنبال یه مفهوم انتزاعی میگردن ولی حاضر نیستن دست از تاکید روی عینیت بردارن! حس بدی دارم ! حس انتزاعی بودن ...! واسه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 آذر 1399 22:51
دیدمت. روی پله ها نشسته بودی .زانوهاتو همون مدلی بغل کرده بودی و به حیات خیس از بارون و برخورد قطره ها به شاخه های لخت یاس نگاه میکردی. نشستم کنارت و کلاه ژاکتت رو روی سرت انداختم.نگام کردی. چقدر دلم برای این نگاه کودکانه که در هیبت چهره ی جوانت میدرخشیدن تنگ شده بود.گفتم بمونم؟ گفتی بمون. موندم کنارت.قول داده بودم که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 تیر 1399 23:43
من جهانم اندک است در جهانم اندکم اندکی در اندکی بازهم بی حاصلم …؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 خرداد 1399 20:18
من هتک حرمت کرده ام ان چشم های ساده را لعنت به من, لعنت به من, ان چشمهای ساده را با خود غریبی میکنم, از خویش دوری میکنم من را تو را رد میکنم, بنگر که چون سر میکنم! ارام پشت پنجره لبریزم از عشق سقوط ارام پرچمدار عشق رد میشود از پشت بوم اسان شده تقدیر من رویای من رو به زوال اسان تر از هرچه که بود, اسان تر از چشمان اوست…...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 اردیبهشت 1399 00:19
من مسافر و غریب خالی از هرچه یقین میروم سمت غروب با لبانی سوت و کور دست هایم خسته اند به کسی دلبسته اند راه بس طوفانی است دست هایم خسته است دست هایم خسته است بی صدا و بی خیال میروم سمت نزول رو به دریای جنون میپرم بی ارزو دست هایم خسته است اه دردالوده ام میکند جان تا بگم دست هایم خسته است بیهوا دل میکنم بیهواتر کردیم …...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1399 20:49
چندیست در اندیشه ام که کوچ کنم به وادی سکوت در ارامش خالص سنگین هوا با دامنی عاری از حسادت و کینه گام بردارم به روی چمن های خیس با پای برهنه و گله نکنم که باد پریشان موهایم را نامرتب میکند تنها و سرخوش بدوم سمت درخت لحظه ها از درخت بالا بروم و کیف کنم از خراش های روی دست و پایم کال ترین لحظه ها را نشان کنم بچینم و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 اردیبهشت 1399 20:53
تا به حال در زندگی انقدر دلم نمیخواست که چاقو را محکم در قلبم فرو کنم انقدر که صدا از هم پاشیدن میوکارد رو بشنوم و واقعا بمیرم .....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 اردیبهشت 1399 17:07
سوگند به بغض فروخورده ستاره ها و نگاه مات ماه در پشت پنجره سوگند به اشکان حلقه زده پشت پلک هایم و باران دیروز ............... .............................. .............................. .............................. نمیخواستم که اینطور بشود نمیخواستم داستانم به این صفحه ها برسد این شخصیت های تند و تیز را نمیخواستم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 فروردین 1399 20:49
بروم بر در تک تک خانه ها بکوبم بگویم تنها یک شب یک شب ناچیز ناقابل از شبهایتان را به من بدهید مهم نیست چقدر تنها یا عاشقانه یا بیخواب یا پر تنش پر سکوت پرتلاطم پراشک منحوس یا پر از خنده باشد من فقط از شما یک شب میخواهم... یک شب ناچیز ناقابل میخواهم ... بعد برگردم به دنیایم که روز به روز برایم کوچک تر و تنگ تر میشود و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 فروردین 1399 23:35
و من ای کاش می توانستم این دل خسته و غمگین را دور از چشم همگان انگار که برای من نیست کنار خیابانی رها کنم ادیب جان سور ...... سرم توی کار خودم بود که خواهرم در رو باز کرد و گفت مبینا میخوای یه یادگاری از پونزده سالگیت برات بیارم؟ دلم شور افتاد خندیدم گفتم امیدوارم زیادی شخصی نبوده باشه. سرخوشانه رفت و بعد با چهارتا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 فروردین 1399 23:49
تو فکر رفتنی و خنده ات شادم نخواهد کرد شکر از طعم تلخ زهر چیزی کم نخواهد کرد بدان یل نیستم اما به شدت معتقد هستم که چیزی جز غم تو قامتم را خم نخواهد کرد من و تو مثل روح و جسم همزادیم و می دانم به جز مرگ آفتی ما را جدا از هم نخواهد کرد بگو نگذشته آب از سر،بگو هستی و این یعنی مرا داغ فراقت غرق در ماتم نخواهد کرد بکش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 فروردین 1399 23:21
همه چبز در حال خراب شدن است مثل قلعه شنی در مسیر باد زیبایی تو کودکانه بود همینطور عاشق شدن من عشق ما به پایان میرسد مثل یک بازی غم انگیز و غروب ما را به خانه هایمان برمیگرداند با زخم هایی بر تن و قطره اشکی در چشم رسول یونان همانا مشکل از من است! همه چیز درون من است, درون من. اینکه حال فیزیکی من خوب نیست, این سردردها,...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 فروردین 1399 23:47
هنگامیکه تنم خسته و کوفته و ذهنم مستاصل است همان موقع که خواب به چشمانم چنگ می اندازد زورق خیالم را در دریای منطق رها میکنم ان قدر پارو میزنم تا ابهای تیره ی فلسفه ها و موج های خطرناک سفسطه تنها خطی ناموزون به چشمم بیایند به ابهای زلال برسم بی هیچ الایش و الودگی بکر و درخشان در قاب ماه به انتظار بنشینم و هر ثانیه که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اسفند 1398 16:49
ظهر محله ی من را در خود حل کرده است و اهالی کوچه ی من همگی در خوابند کوچه ای به وسعت تنهایی من... من ارام پشت پنجره روی تخت نشسته ام و در ابهام لحظه به سر میبرم خورشید چشمانم را میزند و میخواهد مرا نیز دچار افسون خواب کن من معذب میشوم, زانوانم را بغل میکنم و برای پیشانی ام تکیه گاه میسازم... اما لجباز تر از این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اسفند 1398 23:12
حرف بزن ایدا.... حرف بزن من محتاج شنیدن حرف های تو هستم با من از عشقت, از قلبت, از ارزوهایت حرف بزن اگر مرا دوست میداری,.من نیازمند انم که از زبان تو بشنوم! هر روز, هر ساعت, هر دقیقه, هر لحظه میخواهم که دهان تو, زبان تو, صدای تو ان را با من مکرر کند... افسوس که سکوت تو مرا اندک اندک از گفتن باز میدارد... من با طوفان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اسفند 1398 21:06
نمیدانم از کجا اشتباه کردم نمیدانم دقیقا کجا بود که سر کشی کردن را پایان دادم نمیدانم.... جانم از تنم انگار رفته سرم روزی چنان تیر کشید که هنوز هم رد ترکشش جامانده است... نمیدانم از کی تو را خواستم از کی دچار شدم بی انکه معنای دچار را بفهممم دیوانگی هایم کی رنگ تو گرفت... انچنان زلزله ای برپا شد که از ان روز دلم بند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 اسفند 1398 21:53
من از اوج خستگی حرف نمیزنم چون واقعا خسته نیستم من ازاوج درد حرف نمبزنم چون هنوز تحمل دارم من از اوج تنهایی نمیگم چون هنوز ادمای رو دور و برم دارم من از اوج درماندگی حرف نمبزنم چون هنوز امیدوارم خلاصه بگم, من از اوج ها حرف نمیزنم, بعد هر استانه ای روند متفاوت میشود من از یک خط صاف صحبت میکنم, بدون اوج و فرود که هم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اسفند 1398 22:59
خب... دیشب زلزله ای شاید هزار ریشتری را پشت سر گذاشتم و پشت سرم هم فقط ویرانی به جا گذاشتم.... وقتی نیمه شب در غربت خانه, در سکوت مبهم شب, غرق شده بودم و نمیدانستم به کجا فرار بکنم... ناگهان دست خیالی باد پرده را کنار کشید و یک سطل مهتاب رویم ریخت.... و من بعد از مدت ها با لذت گنگ و مبهوت شدم.... منتظر ماندم اما باد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اسفند 1398 22:47
من از اینجا میروم نه دیگر توان ماندن دارم نه طاقت و تحمل و نه میلی.... نفس هایم خس خس میکند در این هوای مسموم شب ها را به روزها پیوند میزنم ان هم به زور کنارشان گم کرده ام تمام را... این روزهاست بناست بر کنایه ها... و تحقیرها... قرنطینگی در قرنطینگی در قرنطینگی .... کم کم به مرزهای انزوا نزدیک می شوم.... از اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اسفند 1398 20:38
نگاهشان را حس میکنم که به من است زیر لب با هم حرف میزنن و گوشه چشمی به من دارند... به هم سلقمه میزنند و ریزریز میخندند... دست راستشان حول کیسه ای بزرگ از سرزنش ها و تحقیرهاست, انگشتشان را پیرامونش میپیچند و انتظار میکشند دست چپشان چندواژه تقدیر است تا اگر توانستم در صورتم پرت کنند.... حسش میکنم... همه اش را.... و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اسفند 1398 20:29
در من تمنای اغوشی بود دیر جنبیدید مرغ از قفس پرید.... خدای من! چقدر امشب دلم پر است... نمیدانم تب دارم یا از خشم و شرم اینچنین داغم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اسفند 1398 21:15
جز این بی پناهی پناهی ندارم ...