نگاهشان را حس میکنم که به من است
زیر لب با هم حرف میزنن و گوشه چشمی به من دارند...
به هم سلقمه میزنند و ریزریز میخندند...
دست راستشان حول کیسه ای بزرگ از سرزنش ها و تحقیرهاست, انگشتشان را پیرامونش میپیچند و انتظار میکشند
دست چپشان چندواژه تقدیر است تا اگر توانستم در صورتم پرت کنند....
حسش میکنم...
همه اش را....
و افکار خطرناکی در سر دارم....
نمی توانم نگاه هایشان را ناشی از محبت تلقین کنم...
دست از سرم بردارید,....
لطفا....
تنهایم بگذارید