من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

ما دیگر دنبال شادی نیستیم، دنبال کمتر درد کشیدنیم.

_ چارلز بوکوفسکی

دِین روی کاناپه محبوبش دراز کشیده بود. دست و پای آسیب دیده‌اش را روی بالش‌های نرم گذاشته بودم. خودم کنار پنجره نشسته بودم و غروب را تماشا میکردم و از نسیم ملایمی که از سمت غرب می‌آمد سرمست شده بودم. ناگهان صدای دِین مرا به خود آورد:« به چی فکر میکنی؟». من که فکر میکردم تمام مدت خواب بوده، با آشفتگی برگشتم و به چشم های سبز رنگش که مثل زمرد می‌درخشیدند نگاه کردم. گفت:« با توجه به سرخی گونه هات شاید باید بپرسم به کی فکر میکنی؟». پوزخندی زد و من سرخ‌تر شدم. گفتم:« فکر میکردم خوابی...». جوابمو نداد، حواسش نبود. به سمت پنجره برگشتم، ناگهان گفت:« یکم خودخواه باش!». با تعجب نگاهش کردم:« چی؟» نگاه سبزش را به چشمانم دوخت و گفت:« بهت گفتم خودخواه باش! تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟ به خاطر بقیه، مدام تو فکر بقیه، اینکه حواست به حالشون باشه یا سعی کنی حالشونو خوب بکنی! بهت گفتم یکم خودخواه باش! به خاطر اینکه تمام این کارای تو فراموش میشه فوقش یه حس تشکر و احترامی رو تو بقیه ایجاد می‌کنه اما به قیمت اینکه تو خودت زندگیتو از دست بدی! بهت میگم خودخواه باش چون هیچی مهم تر از زندگی کردن نیست ...». تنم لرزید؛ تمام حرف‌هایی که هر شب فرار میکردم تا به خودم بگویم را او داشت بهم می‌گفت. صدایش را بالاتر برد:« تو اصلا به اینکه خودت چی میخوای توجه میکنی؟ بگو ببینم اصلا می‌دونی چی میخوای؟ نکنه تو هم میخوای مثل عمه ‌های پیرت تمام عمرت رو اینجا بگذرونی و همیشه تسلیم اتفاق هایی باشی که برات میوفته؟» عصبانی گفتم:« چطور میتونی درباره شون اینجوری بگی؟». سکوت کرد. نگاه عمیقی بهم انداخت. به چشم‌های هم خیره شده بودیم. نسیم غربی پرده‌ها را تکان میداد و نور خورشید در حال غروب اتاق را روشن کرده بود. آرام گفت :« تو اینطور فکر نمی کنی؟ بگو ببینم تو با من هم عقیده نیستی؟». چیزی نگفتم. نمی‌خواستم راستش را بگویم، اینطوری انگار به زندگی آنها بی‌احترامی میکردم. آرام خندید و به سختی نشست:« تو برق چشمات وقتی از سفر و آسمون و آدم هایی که باهاشون ملاقات کردم میگم رو ندیدی. تو نمی تونی اون گونه‌هات رو که موقع مسابقه‌های اسب سواری سرخ میشه ببینی.» سرش را به سمتم برگرداند:« تو هیچ کدوم رو نمی بینی اما من ... اما من میبینم و دیوونه میشم وقتی که تو با اینهمه ثروت جوونی، چجوری زندگی می‌کنی! برای بقیه، نه برای دل خودت ...» نتوانستم. تمام حقیقتی که سالها ازش فرار میکردم را به صورتم کوبید. طاقت نداشتم. بلند گریه کردم:« اما من خودخواهم؛ اگر نبودم اینهمه از حالم برای بقیه حرف نمیزدم، اگر خودخواه نبودم منو به دیوونه نمیشناختن... .» خندید:« تو واقعا هم که دیوانه ای ... بهش میگن دوستی! چرا از اینکه با بقیه درباره احساساتت حرف بزنی احساس خودخواهی و عذاب وجدان میکنی؟» گریه‌ام شدت گرفت. به سختی ایستاد خودش را به کنارم رساند و محکم در آغوش گرفت؛ زیرگوشم آرام گفت:« زندگی کن؛ به خاطر خودت، زندگی کن...»

ویلیام عزیزم

این نامه را در اتاق زیرشیروانی برایت می‌نویسم. میدانم، باورت میشود؟ بالاخره عمه الیزابت راضی شد که به اینجا نقل مکان کنم! آه ویلیام، از پنجره ی دایره‌ای خاک گرفته ی اینجا همه چیز اسرارآمیز است. انگار که میتوانم تاریخ را از پشت این قاب ببینم اما چیزی که این منظره را دل‌انگیزتر میکند، جاده است. همان جاده‌ای که تو را به اینجا میرساند! هنوز فرصت نکرده‌ام اینجا را مرتب کنم، باید اعتراف کنم عجله‌ای هم ندارم. ای کاش اینجا بودی تا می‌توانستیم دست در دست هم این گنج پنهان را کشف کنیم؛ انگار پیش از من، هرمس در اینجا اسرار جهان را برای خود می‌نوشت. همه جا پر از کتاب است، و دسته گل‌های رز خشک شده؛ یک تخت‌خواب و کتابخانه و میزتحریر قدیمی که بوی بسیار مطبوعی دارند زیر پارچه‌های قدیمی عمه کاترینا قرار دارد. تصمیم دارم تخت‌خواب را کنار پنجره بگذارم تا هر زمان خستگی و دلتنگی نفسم را برید به آسمان، به ستاره ‌مان، چشم بدوزم. بسیار دلتنگم؛ ویلیام من بسیار تنهایم، به اندازه زیبایی نگاه گیرای تو. حال که تو نیستی باید از هانتا بخواهم که در چیدن این اتاق به من کمک کند؛ میدانی، من برای او احترام زیادی قائلم. راستی، دِین می‌گفت خیلی سخت کار میکنی؛ میدانم اما لطفاً مراقب خودت باش.

 در اندیشه‌ام تو را محفوظ دارم.

این روزها وقتی در خانه‌ام، سخت و کمی تلخ میگذرند؛ زمانی که چاره‌ای غیر از ماندن ندارم، پشت پنجره می‌ایستم و به رقص باد میان برگ‌های تاک انگور و بازی بچه گربه‌های تازه به‌دنیا آمده نگاه میکنم! تصور میکنم دِین درحالیکه پای خسته‌اش را به دنبال خود میکشد برمیگردد و با چشم‌های سبزش به من لبخند میزند و من فکر میکنم که فردا، اگر خسته نبود، میتوانیم تا غروب روی تخته سنگ‌ها بنشینیم و او برایم اسرار آسمان‌ها را فاش کند!

تنهایم...

صدای خنده هایشان را میشنوم؛ چقدر دوست‌داشتنی...

آسوده دراز کشیدم و برادران کارامازوف داستایوفسکی را محکم به خودم میفشارم...

میدانم که امشب هم شجاعت شروع کردنش را ندارم ...

چشم‌هایم هر لحظه سنگین تر از قبل میشوند...

نفس هایم آرام تر...

صدای خنده هایشان را میشنوم؛ چقدر دوست داشتنی..‌.

لبخند میزنم،

چشمانم بسته میشود،

کتاب، آرام از دست هایم به زمین می‌افتد ...

آهسته زیرلب میگویم:

فردا، 

بالاخره

 میخوانمش ...


چقدر سرشار از نفرت و خستگی و ترسم
چقدر مثل همیشه خاکستریم
چقدر مشتاقانه به دنبال دردسر میگردم ...
چقدر تنها تر از همیشه ام 
من هیچ وقت نمی...
چقدر بیهوده 

چقدر زندگیم معنی کم دارد 

نمیدانم

تا کی میتوانم دوام بیاورم