من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

55


سکوتم را نکن باور ...

من آن آرامش سنگین پیش از قهر طوفانم ...

من آن خرمن من آن انبار باروتم

که با یک کبریت آتش میشوم یکسر ...

هزاران شعله سرخ کنار هم ...

سکوتم را نکن باور ...

54

مقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیست



دوری کنی از نور، از تقویم، از ساعت

خلوت کنی با سقف،با دیوار، با خانه

خاموشیِ خود را بیندازی جلوتر،بعد

روشن کنی سیگارِ خود را قبلِ صبحانه

.

پنهان شوی در خود،شبیه فیلِ تنهایی

که از صدای خنده ی یک موش می ترسد

پنهان شوی،مانند جنّ کوچکی باشی

که از سکوتِ خانه ای خاموش می ترسد

.

ساکت بمانی و تو را آخر بیندازند

مانند عکسی سوخته از قاب ها بیرون

چون خرده سنگی قِی شوی ازکوه ها پایین

مثل نهنگی تُف شوی از آب ها بیرون

.

مانند روحی نیمه شب خود را بترسانی

مثل سگی ولگرد در تعقیب خود باشی

چون قتلِ آدم برفی آواره ای در نور

چون مرگ گنجشکی میان حوضِ نقاشی

.

باور نمی کردی ولی چشمانِ بوفی کور

در تکه های خونیِ آیینه ات باشد

هر عشقِ تازه در دلت یک زخمِ تکراری

هر شعرِ تازه خنجری در سینه ات باشد

.

دیگر دلت مانند یک پیغمبرِ مأیوس

در چاهِ یک کابوسِ بی تعبیر افتاده

خودرا به هرسو می زنی،راه نجاتی نیست

چون یک مگس که پشتِ شیشه گیر افتاده...

.

پایین کشیدی پرده ها را، درب ها قفلند

داری کتابی تازه قبل از خواب می خوانی

تنها نشستی،شیر گازِ خانه ات باز است

تنها نشستی، وغ وغِ ساهاب می خوانی...


"حامد ابراهیم پور"

از مجموعه شعر" آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد "




مثل سگی ولگرد در تعقیب خود باشی

***
چشام می سوزه ! بغض کلافیه که دور گلوم هر روز تنگ تر می شه !  از همه بدتر اینه که زمان داره می گذره! فکرشم  نمی کردم یه روز کارم به اینجا برسه!
اما منم سرسختم ...
به این زودی ازت نمی بازم...
هر وقت تو کنار کشیدی من شاید یکم آروم تر شم اما تا اون موقع تا می تونی سعی کن تا گردنمو چنگ بندازی ...

52

من کسی هستم که حل شده تو خودش.



گاهی فکر.میکنم بود و نبودم برای کسی مهمه؟

51

" تاریکی 1 "



وحشت است که نبض وجودم را این چنین به تکاپو انداخته است؛ می تپم و با هر تپش بیشتر در تاریکی فرو می روم که انگار سال هاست انتظار این روزها را داشت . شمشیر ها و نیزه های بلندی هستند که مدام صورت ودست و پایم را می خراشند و خون سرخ بی حیایی است که به استقبال سرمای سوزناک اطراف می روند . اشک هایم به محض جدا شدن از پلک هایم قندیل می بندند و کلاغ ها مدام به موهایم چنگ می اندازند ؛ صدای خنده ی سرزنده ی مرده ای در میان شاخه های لخت و پر برگ درختان می رقصد و هر از چند گاهی گوشم را به بازی می گیرد . چیزهای عجیبی از درون خاک بیرون می آیند ؛ از دور انگار شاخه های خشکیده ی درختان اند اما جلو تر که می روی دستانی هستند که انگشتانشان را به گونه هایت می کشند .  ابر ها به آسمان هجوم آورده اند و نور برخورد شمشیرهایشان رعدوبرقی است که چشمانم را کور می کند ؛ زنان و دخترانی که فرزندان و پدران و همسرانشان را در این نبرد از دست داده اند می گریند و مرا زیر اندوه اشک هایشان غرق می کنند . دنباله ی لباس مشکی که به تن دارم مدام توسط ناخن های نوک تیز زمین پاره می شود ، لباسی که من را در سیاهی محض آن جنگل گم می کند . صدای قدم های آهسته ، آرام و سبک او  درست پشت سرم به گوش می رسد و سرمای دستش را هر دقیقه حس می کنم  که برای به چنگ انداختن گلویم تقلا می کند . و من در سکوت فرو رفته ام و طاقت سخن ندارم و لبانم به هم دوخته شده است . همچنان می دوم اما این جنگل بی پایان است . پا هایم کفشی سرخ به تن دارند و صورتم از سفیدی توجه ماه را به خود جلب کرده است . نفس هایم می لرزند و لیز می خورند و من غرق می شوم . او آهسته اما سریع پیش می آید . و پارچه هایی که همچنان پاره می شوند ...  . صدای زوزه ی گرگ هایی از روبه رو به گوش می رسد ! من به سوی چهار جفت چشم قرمزی می دوم که هر لحظه نزدیک تر می شوند . چهار دست برای گرفتن پاهایم بلند تر می شوند حتی می توانم کتف یکی را ببینم ...! نفس های سردی از پشت گردنم را شلاق می زند . می دوم و چهار کلاغ به موهایی که هر لحظه کوتاه تر از قبل می شود هجوم می آورند . چهار قطره باران را درست پشت گردنم حس می کنم که پایین می روند . قلبم با هر تپش مکث بلندی می کند . گرگ ها حالا در دیدرس قرار می گیرند و او از پشت نزدیک تر می شود ... و من باز هم فرو می روم .  حال چاره چیست ؟! گذر از گرگ ها به قیمت خون ؟ گذر از او به قیمت روح ؟ فرو رفتن به قیمت همه چیز ؟ صدای خنده دوباره بلند می شود و این بار نزدیک تر از همیشه است ؛ به دستی نگاه می کنم که در پنج قدمی ام به شکل جنون آمیزی تکان می خورد ، گویا دست تکان میدهد. پاهایم می لرزند و دستانم را حس نمی کنم . چشمانم تار تر از قبل می بینند . حالا دیگر همه چی زیر لایه ی ضخیمی از اشک فرو رفته است . میان لبانم فریاد بزرگی زندانی است . صدای بال های پرنده ای عظیم از بالای سر به گوش می رسد ، برای لحظه ای ماه را پنهان می کند و همه جا تاریک می شود . در همان یک لحظه ی تاریک  دستی قوزک پایم را می فشارد و مرا به پایین می کشد . دستان او نیز کمرم را در برگرفته اند و سرما را به وجودم تزریق می کنند . گرگ ها لباسم را به دندان گرفته اند و کلاغ ها موهایم را رها نمی کنند . خون در اندامم ساکن است و تمام وجودم در انتظار ابدیت ... . او قوی است . از فشار دستانش مطمئنم استخوان هایم می شکند . ناگهان دستی که قوزک پایم زندانی اش بود می سوزد و گرگ ها زوزه می کشند و فرار می نند و من همچنان در دستان او باقی مانده ام و سپس چشمانم آرام آرام بسته شد ... .