من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

51

" تاریکی 1 "



وحشت است که نبض وجودم را این چنین به تکاپو انداخته است؛ می تپم و با هر تپش بیشتر در تاریکی فرو می روم که انگار سال هاست انتظار این روزها را داشت . شمشیر ها و نیزه های بلندی هستند که مدام صورت ودست و پایم را می خراشند و خون سرخ بی حیایی است که به استقبال سرمای سوزناک اطراف می روند . اشک هایم به محض جدا شدن از پلک هایم قندیل می بندند و کلاغ ها مدام به موهایم چنگ می اندازند ؛ صدای خنده ی سرزنده ی مرده ای در میان شاخه های لخت و پر برگ درختان می رقصد و هر از چند گاهی گوشم را به بازی می گیرد . چیزهای عجیبی از درون خاک بیرون می آیند ؛ از دور انگار شاخه های خشکیده ی درختان اند اما جلو تر که می روی دستانی هستند که انگشتانشان را به گونه هایت می کشند .  ابر ها به آسمان هجوم آورده اند و نور برخورد شمشیرهایشان رعدوبرقی است که چشمانم را کور می کند ؛ زنان و دخترانی که فرزندان و پدران و همسرانشان را در این نبرد از دست داده اند می گریند و مرا زیر اندوه اشک هایشان غرق می کنند . دنباله ی لباس مشکی که به تن دارم مدام توسط ناخن های نوک تیز زمین پاره می شود ، لباسی که من را در سیاهی محض آن جنگل گم می کند . صدای قدم های آهسته ، آرام و سبک او  درست پشت سرم به گوش می رسد و سرمای دستش را هر دقیقه حس می کنم  که برای به چنگ انداختن گلویم تقلا می کند . و من در سکوت فرو رفته ام و طاقت سخن ندارم و لبانم به هم دوخته شده است . همچنان می دوم اما این جنگل بی پایان است . پا هایم کفشی سرخ به تن دارند و صورتم از سفیدی توجه ماه را به خود جلب کرده است . نفس هایم می لرزند و لیز می خورند و من غرق می شوم . او آهسته اما سریع پیش می آید . و پارچه هایی که همچنان پاره می شوند ...  . صدای زوزه ی گرگ هایی از روبه رو به گوش می رسد ! من به سوی چهار جفت چشم قرمزی می دوم که هر لحظه نزدیک تر می شوند . چهار دست برای گرفتن پاهایم بلند تر می شوند حتی می توانم کتف یکی را ببینم ...! نفس های سردی از پشت گردنم را شلاق می زند . می دوم و چهار کلاغ به موهایی که هر لحظه کوتاه تر از قبل می شود هجوم می آورند . چهار قطره باران را درست پشت گردنم حس می کنم که پایین می روند . قلبم با هر تپش مکث بلندی می کند . گرگ ها حالا در دیدرس قرار می گیرند و او از پشت نزدیک تر می شود ... و من باز هم فرو می روم .  حال چاره چیست ؟! گذر از گرگ ها به قیمت خون ؟ گذر از او به قیمت روح ؟ فرو رفتن به قیمت همه چیز ؟ صدای خنده دوباره بلند می شود و این بار نزدیک تر از همیشه است ؛ به دستی نگاه می کنم که در پنج قدمی ام به شکل جنون آمیزی تکان می خورد ، گویا دست تکان میدهد. پاهایم می لرزند و دستانم را حس نمی کنم . چشمانم تار تر از قبل می بینند . حالا دیگر همه چی زیر لایه ی ضخیمی از اشک فرو رفته است . میان لبانم فریاد بزرگی زندانی است . صدای بال های پرنده ای عظیم از بالای سر به گوش می رسد ، برای لحظه ای ماه را پنهان می کند و همه جا تاریک می شود . در همان یک لحظه ی تاریک  دستی قوزک پایم را می فشارد و مرا به پایین می کشد . دستان او نیز کمرم را در برگرفته اند و سرما را به وجودم تزریق می کنند . گرگ ها لباسم را به دندان گرفته اند و کلاغ ها موهایم را رها نمی کنند . خون در اندامم ساکن است و تمام وجودم در انتظار ابدیت ... . او قوی است . از فشار دستانش مطمئنم استخوان هایم می شکند . ناگهان دستی که قوزک پایم زندانی اش بود می سوزد و گرگ ها زوزه می کشند و فرار می نند و من همچنان در دستان او باقی مانده ام و سپس چشمانم آرام آرام بسته شد ... .