به در بسته ایی نگاه می کنم که انتظار دارم هر لحظه باز شود ؛ دری که شاید ماه هاست به روی مسافری باز نشده ، دری که دلخوشیش بدرقه کردن پاهایی است که دچار فراموشی اند ! دستگیره اش زنگ زده و مدام جیر جیر می کند ...
"رفتنم مصلحتی نیست بدان مجبورم ...!"
***
به کلاغــــها بگویید
قصه ی من
اینجا تمام شد
یکی
بود و نبود مرا با خود برد ...
" علی"