من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

تا این ساعت روز، هیجان انگیز ترین اتفاقی که افتاد این بود که میزبان وبیناری که خیلی وقته منتظرشم کسیه که وقتی کلاس دهم بودم، از انگیزه های درس خوندنم بود! 

چه هستی ، باش

با توام

ای لنگر تسکین !

ای تکانهای دل !

ای آرامش ساحل !

با توام

ای نور !

ای منشور !

ای تمام طیفهای آفتابی !

ای کبود ِ ارغوانی !

ای بنفشابی !

با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !

با توام

ای شادی غمگین !

با توام

ای غم !

غم مبهم !

ای نمی دانم !

هر چه هستی باش !

اما کاش...

نه ، جز اینم آرزویی نیست :

هر چه هستی باش !

اما باش!


قیصر امین پور 



بازهم چهارشنبه و فلسفه و شعر و مستی 

و اندوهی که دیگر غریبه نیست

چرا باید یه سری ادم توی فنلاند

تمرکز مطالعه شون روی «آمورش و پرورش خاورمیانه و بخصوص ایران« باشه؟!

خواب

ای غریبه ی مهربان

دوستت دارم

میدانم روزی خواهم یافت 

خود را 

نه در تنهایی 

که میان آدمها 

میان هجوم آدمهایی که می فهمند و نمی فهمند 

و البته، آنها که نمی خواهند بفهمند 

من آن روز 

خود را در آغوش گرفته ام 

محکم، وفادار و اتفاقا با ظرافت زنانه ای که فقط خود می فهمم 

خواب 

ای ناچار دچار 

من آن روز بر فراز شهری ایستاده ام 

شهری که دور است 

خیلی دور 

و اسمش آهنگی مثل گندم دارد 

و به تسلیم شدن خورشید می‌نگرم 

شب را فرا میخوانم 

و آهسته نفس میکشم ، آهسته و عمیق ، خیلی عمیق 

ستاره ها را فرامیخوانم 

ستاره هایی که زاده ی اندوه خالص شب های من هستند 

ای خواب 

ای دوست همیشگی

آن روز در دلم غنچه ای باز شده است 

که با مهتاب سیراب می شود 

چرا که کسی را بازیافته ام 

اری، من کسی را آن روز دوباره باز می یابم 

و همان جمله ی آشنا را 

باد در ذهنم زمزمه می‌کند :

اگر می‌دانستم انتهای شب های تاریکم به این لحظه 

ختم میشد ، تحمل همه چیز آسان تر بود ! 

خواب 

ای آشنای مهربان 

مرا امشب با خود به آن روز ببر 

و بگذار 

لمس آینده را بر تنم حس کنم 

مست شوم از آرزوهایم 

تنهایی هایم 

بگذار شک هایم 

یقین بپوشند

خواب 

ای عشق من 

امشب 

آرامم کن !



عوض شدن آدما همیشه به خاطر غرور و این چیزا نیس بعضی وقتا آدما حوصله خودشونم ندارن و نیاز دارن تنها باشن همین...

به جای ترک کردن درکشون کنید


‌واژگان در شرحِ سکوتِ آدم‌ها، چه قدر اندک و چه مایه بی‌بضاعت‌ اند...


-محمود دولت آبادی


نمیتونم
واقعا از پسش برنمیام
کافیه از یه حدی بیشتر با یکی صحبت کنم یا دایره ادمایی که تو طول روز باهاشون در ارتباطم از یه حدی بیشتر بشه ...
فقط یه نفره که حتی اگه یه روز کامل هم باهاش حرف بزنم این قدر حس خستگی و بیزاری از خودم نمی کنم که خودش خوب میدونه...
بهم میگن اینجوری نمیشه که
تو اصلا کارت جوریه که باید با آدما زیاد در ارتباط باشی 
ولی من
واقعا خسته می شم و ویژگی آزاردهنده ترش اینه که حس بدی به خودم پیدا میکنم 
نمی فهمم 
این تعارض بین فردگرایی و جمع گرایی رو باید چطور حلش کنم
واقعا آزار دهنده س
خسته م 
خیلی خیلی خسته

در موج خیز تنش های این شب ، طفلی سر بر دامنم گذاشته! و موهای مشکی بلندش میان انگشت هایم جاری ست. اندوهناک در این اندیشه ام که چقدر غم های مان شبیه است. دامنم که اشک هایش را پاک میکند. غمگینم که غمگین است، که ای خدا تمام دردش مال من، او فقط بخندد. بخندد، بلند بخندد. میگوید :مبینا، گرفتارم.. انتهای خنده ام ، خشک میشوم ! و من، خودم را به یاد می آورم و زیرلب لعنت میفرستم به خودم و دنیایی که برایمان ساختند. 

در موج خیز تنش های این شب، طفلی سر بر دامنم گذاشته است. دفتر شعر فروغ را باز میکنم و می‌خوانم:

لای لای، ای پسر کوچک من

دیده بربند، که شب آمده است

دیده بربند، که این دیو سیاه

خون به کف خنده به لب آمده‌است


سر به دامان من خسته گذار

گوش کن بانگ قدم‌هایش را

کمر نارون پیر شکست

تا که بگذاشت بر آن پایش را


آه، بگذار که بر پنجره ها

پرده‌ها را بکشم سرتاسر

با دو صد چشم پر از آتش و خون

می‌کشد دم به دم از پنجره سر


از شرار نفسش بود که سوخت

مرد چوپان به دل دشت خموش

وای، آرام که این زنگی مست

پشت در داده به آوای تو گوش


یادم آید که چو طفلی شیطان

مادر خسته خود را آزرد

دیو شب از دل تاریکی ها

بی خبر آمد و طفلک را برد


شیشه پنجره‌ها می‌لرزید

تا که او نعره زنان می‌آمد

بانگ سر داده که کو آن کودک

گوش کن، پنجه به در می‌ساید


نه برو، دور شو ای بد سیرت

دور شو از رخ تو بیزارم

کی توانی بربائیش از من

تا که من در بر او بیدارم


ناگهان خاموشی خانه شکست

دیو شب بانگ برآورد که آه

بس کن ای زن که نترسم از تو

دامنت رنگ گناهست، گناه


دیوم اما تو ز من دیوتری

مادر و دامن ننگ آلوده

آه، بردار سرش از دامن

طفلک پاک کجا آسوده


بانگ می‌میرد و در آتش درد

می‌گدازد دل چون آهن من

می‌کنم ناله که کامی، کامی

وای بردار سر از دامن من




و شاید تقدیرش چنین بود

که لحظه ای از عمرش را 

با تو همدل باشد

دلداده ی توأم، رؤیای هر شبی…

عاشـق نمی شـــدم…

عاشق شدم، ببین!

رفتی از کنارم امّا، رفتنت پُر از معمّا… حیف…

گفتمت از عشق و باور، گفتی از نگاهِ آخر! حیــف…

راحت از این دل مرو، که جانم میرود

هر کجا روانه شوم، صدایت می زنم…

جانِ من رها به سوی تو شد 

نگاهِ من، اسیرِ موی تو شد

دل به دریاها بزن…

از عشق بگو، زیبای من!

به هر کجا روی، کنار توأم…

جانِ جانانم تویی!

زیبــا تویی..! رؤیا تویــی..

قسم، به جانِ من قسم! نـــرو…

چشمــانش، دار و ندارم بــود… دار و ندارم کـو؟

من دل بستم، به آن که دلدارم بود… دلبرِ نازم کــو؟

دل به دریاها بزن…

از عشق بگو، زیبای من!

به هر کجا روی، کنار توأم…

جانِ جانانم تویی!

زیبــا تویی..! رؤیا تویــی..!

قسم، به جانِ من قسم! نـــرو…

شعر:حامد دهقانی