من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

[پرده اول]

قلبم رو احساس می‌کنم. توی قفسه‌سینه، توی شکمم، شقیقه‌هام، توی چشمام. 

تپش‌های ترسناکی که مثل زلزله آوار میشه روی تنم. دمنوش‌های خانگی، کافئین و قهوه‌های تلخ دستگاه‌های توی سالن‌ها، حتی سجاد افشاریان و افشین یداللهی و صدای سلین دیون... ؛ هیچکدوم زورشون به این جنون جنبنده‌ی داخل رگ‌هام، داخل شقیقه‌هام نمیرسه. 

...

[پرده چهارم]

خواستم فرار کنم؛ از اون فضای بسته و هوای خفه و تنش. از در پشتی رفتم بیرون. نه برای اینکه نزدیک‌ترین در بود؛ بخاطر اینکه درهای پشتی رو دوست دارم، همون‌طور هم که آدم‌هایی که از درهای پشتی رفت و آمد می‌کنند رو بیشتر دوست دارم تماشا کنم. هوا صاف، خورشید در حال خودنمایی و بارون نم‌نمی که اینقدر کوتاه بود که هنوز کمی گیجم که اصلا بود یا نه. نشستم، فندک سبزی رو کنار پاهام، لایه سنگریزه‌ها دیدم. باید خبر میدادم اینجا یه فندک سبز گم شده؟ رنگش یه سبزیه که نمی‌دونم بهش چی میگن، گاز مایع داخلش رو میبینم؛ تنها زیر نیمکت افتاده مثل پیغمبری که از پی رسالتش برنیومده. نه، این چه طرز مقایسه کردنه؟

(حالا هی رفیقای ما تو بچگی دارن بحث میکنن که خدا مرده یا زن؟) 

گفتم به جهنم، بذار صاحبش امروز چند نخ کمتر بکشه؛ شاید اصلا رسالتت اشتباهه فندک!

...

[پرده سوم]

دوباره تکرار کرد: علاقه.

باید منظوری می‌داشت یا نه؟ 

نمیدونم؛ تکرار کردم: علاقه؛ چیز عجیبیه...!

نگفتم داینامیکه، نگفتم مصداق بارز داینامیک بودنش هم من و توییم. نگفتم مصداق بارزش اتفاقیه که هر روز داره درباره هزارتا آدم توی ذهن من میوفته. فقط گفتم چیز عجیبیه. نشنیدم در جواب چی گفت... .

...

[پرده پنجم]

چند روزی بود که ندیده بودمش؛ نشسته بود روی همون نیمکتی که هنوز جرعتش رو نکردم که برم روش تنهایی بشینم و سیگار دود می‌کرد. نخ چندمشه؟ یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار فاصله‌م باهاش کمتر از یک قدم بود و بوی سیگارش معذبم کرده بود. گفتم اینقدر نکش! ولی زیرلب. داشت به چی فکر میکرد؟ رفیقش بهم گفته بود خیلی تو خودشه! بعد آه عمیق من ادامه داد چیه؟ درکش می‌کنی؟ جواب ندادم. مثل تمام دفعاتی که باهام حرف زد و من هی جواب ندادم. چیز خاصی نمی‌خوام بگم. چند روزی بود که ندیده بودمش، نکته اینجاست که اینبار خودمو توش دیدم. تو شکل نشستنش، تو تنهاییش، تو انتخاب کردن نیمکتش... .

...

[بی‌پرده!]

میگه اینایی که درباره‌شون نوشتی کین؟ هر دوتاشون یه نفره؟ یا ...؟ میگم نمی‌دونم، هیچ کدومشون رو نمیشناسم، هیچ وقت هم قرار نیست بشناسم. تو بگو دو تا علامت سوال، تو بگو دو تا کنجکاوی، دو بگو دو تا ابهام. میگه اینجوری به آدما نگاه می‌کنی؟ میگم نه، میگه پس چی، میگم نمی‌دونم.

...


[سخن پایانی!]

«تند و کندی همه‌ی مسأله این است فقط

خنجرت کند و عجولی که رگی باز کنی

مثل پایان غم‌انگیزترین کرم جهان

دوست داری که پس از مرگ خود آغاز کنی»

آذر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد