دلتنگم که دلم سمت واژه ها نمی آید . دلتنگم که چای را تلخ مینوشم و پشت پنجره مکث میکنم. دلتنگم که موهایم را آهسته تر شانه میکنم و کمی بیشتر در آینه به خودم مینگرم. دلتنگم که وقتی نگاهم میکنی و لبخند میزنی دلم نمیارزد. دلتنگم که وقتی صدای «شهر، خالی» در خانه پژواک میشود بغض میکنم و دست هایت را پس میزنم.
آهسته در بسترم به امتداد طولانی زمان پیش رو و اندازه های نسبی اتفاق ها مینگرم. آنچه به افق دیدم نردیک تر بود دور تر مینمود و من هر روز شکسته تر میشدم در آغوشت. میگفتند واژه ها را زخمی میکنم . با گریه پاسخ داده بودم چنین قصدی ندارم اما کسی نمی شنید. تو اما شنیدی و چیزی نگفتی. مثل هر بار و در این اندیشه بودی که من همان کودک دیروزم که اعتقاد دارم به پاکی خیال.
دلتنگم که به دیدنت نیامدم تا باران را مهمان خنده های مان کنیم. گفته بودند باران اسیدیست بر صحرای بی حاصل جسمم و من گنگ میان تمنای رفع تشنگی و نابودی خویش بودم.دلتنگم که دیگر به چشم ها نمیتوانم نگاه کنم، همه شأن چیزی از گذشته من را دیده اند.دلتنگم که به آغوش بی اعتقادم و در بوسه مردد.
آری ...
سوز سرماست که میان انگشتانم جاریست. دلتنگم که زمستان کوچ کرده به کاشانه ام ... .
دلتنگ کسی نیستم، تهمت نزنید. دلتنگ حال و هواییم که کم دارم. که کم داشتم از زمانی که علمم را تقسیم کردند.حال و هوایی که هنوز در تکاپوی تجربه کردنش بی قرارم.
آری ...
این صدای تپش های قلب من است وقتی که به آن روزها فکر میکنم