«درد، درد است؛ دل خوش نکن به وارونه خواندنش... .»
نشستهام، مستاصل، ناچار، بیچاره
غوطهور در خلایی سرشار از ابهامی جان فرسا
میدانی، گاهی دیگر نه صدا، نه کلمه و نه سکوت کافی نخواهند بود
تنها درد است و درد و بیچارگیها...
و من بیرمق به صدای دلنشینش میاندیشم
و آرزوهای زیبایش
و تمام چیزهایی که با هم سهیم بودیم...
نمیفهمم، دیگر چیزی نمیفهمم
جملههایش هستند که بر عقلم حکم میرانند
و قلبم تیر میکشد، تیری ممتد و دردناک...
ماندهام از این همه حقارت همهچیز در برابر ابهت مرگ
ماندهام از این همه حقارت همهچیز در برابر ارزش زندگی
من ماندهام و با ابهام همچنان به نبرد ادامه میدهم
و به این میاندیشم که بعد از این خندههای مان فرقی خواهند کرد..؟
تلخ است اما دلخوش نکن به وارونه خواندنش؛ درد، درد است...
[پرده اول]
قلبم رو احساس میکنم. توی قفسهسینه، توی شکمم، شقیقههام، توی چشمام.
تپشهای ترسناکی که مثل زلزله آوار میشه روی تنم. دمنوشهای خانگی، کافئین و قهوههای تلخ دستگاههای توی سالنها، حتی سجاد افشاریان و افشین یداللهی و صدای سلین دیون... ؛ هیچکدوم زورشون به این جنون جنبندهی داخل رگهام، داخل شقیقههام نمیرسه.
...
[پرده چهارم]
خواستم فرار کنم؛ از اون فضای بسته و هوای خفه و تنش. از در پشتی رفتم بیرون. نه برای اینکه نزدیکترین در بود؛ بخاطر اینکه درهای پشتی رو دوست دارم، همونطور هم که آدمهایی که از درهای پشتی رفت و آمد میکنند رو بیشتر دوست دارم تماشا کنم. هوا صاف، خورشید در حال خودنمایی و بارون نمنمی که اینقدر کوتاه بود که هنوز کمی گیجم که اصلا بود یا نه. نشستم، فندک سبزی رو کنار پاهام، لایه سنگریزهها دیدم. باید خبر میدادم اینجا یه فندک سبز گم شده؟ رنگش یه سبزیه که نمیدونم بهش چی میگن، گاز مایع داخلش رو میبینم؛ تنها زیر نیمکت افتاده مثل پیغمبری که از پی رسالتش برنیومده. نه، این چه طرز مقایسه کردنه؟
(حالا هی رفیقای ما تو بچگی دارن بحث میکنن که خدا مرده یا زن؟)
گفتم به جهنم، بذار صاحبش امروز چند نخ کمتر بکشه؛ شاید اصلا رسالتت اشتباهه فندک!
...
[پرده سوم]
دوباره تکرار کرد: علاقه.
باید منظوری میداشت یا نه؟
نمیدونم؛ تکرار کردم: علاقه؛ چیز عجیبیه...!
نگفتم داینامیکه، نگفتم مصداق بارز داینامیک بودنش هم من و توییم. نگفتم مصداق بارزش اتفاقیه که هر روز داره درباره هزارتا آدم توی ذهن من میوفته. فقط گفتم چیز عجیبیه. نشنیدم در جواب چی گفت... .
...
[پرده پنجم]
چند روزی بود که ندیده بودمش؛ نشسته بود روی همون نیمکتی که هنوز جرعتش رو نکردم که برم روش تنهایی بشینم و سیگار دود میکرد. نخ چندمشه؟ یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار فاصلهم باهاش کمتر از یک قدم بود و بوی سیگارش معذبم کرده بود. گفتم اینقدر نکش! ولی زیرلب. داشت به چی فکر میکرد؟ رفیقش بهم گفته بود خیلی تو خودشه! بعد آه عمیق من ادامه داد چیه؟ درکش میکنی؟ جواب ندادم. مثل تمام دفعاتی که باهام حرف زد و من هی جواب ندادم. چیز خاصی نمیخوام بگم. چند روزی بود که ندیده بودمش، نکته اینجاست که اینبار خودمو توش دیدم. تو شکل نشستنش، تو تنهاییش، تو انتخاب کردن نیمکتش... .
...
[بیپرده!]
میگه اینایی که دربارهشون نوشتی کین؟ هر دوتاشون یه نفره؟ یا ...؟ میگم نمیدونم، هیچ کدومشون رو نمیشناسم، هیچ وقت هم قرار نیست بشناسم. تو بگو دو تا علامت سوال، تو بگو دو تا کنجکاوی، دو بگو دو تا ابهام. میگه اینجوری به آدما نگاه میکنی؟ میگم نه، میگه پس چی، میگم نمیدونم.
...
[سخن پایانی!]
«تند و کندی همهی مسأله این است فقط
خنجرت کند و عجولی که رگی باز کنی
مثل پایان غمانگیزترین کرم جهان
دوست داری که پس از مرگ خود آغاز کنی»
آذر
استاد میگفت ویران کردن آسونه، ساختنه که سخته. تو میتونی با شک، ویران کنی اما چیزی که باید بهش توجه داشته باشی اینه که در چنین بستر بیرحمی، بعضی ها معماری هایی رو به نمایش گذاشتن، هرچند که بینقص نیست، (منظور نظریهها و ایدهها بود) که شما ببینی و بر آن بشی که چیزی از خود بنا کنی... .
تکرار کرد:« چیزی از خود بنا کنی...!»
ویلیام عزیزم
دوباره نوشتن برای تو، کار سختیست چراکه میان قلب من با قلب تو فرسنگها فاصله افتاده و من از این فاصله نه غمناکم و نه شاداب. احوالم همچون تردید پیش از وقوع یک بوسه است!
ویلیام من، وقتی به آسمان شلوغ و زمین سرشار از ازدحام تنهای بیجان جاندار مینگری، مرا به خاطر نیاور؛ به من فکر نکن چرا که من رویای آن شهر را از دستان خوابهای شبانه ام گرفتهام، همچون رویای آغوش گرم تو را...! ویلیام، درخت پیر تپهای را به یاد آور که اولین ناظر نخستین نگاه ما بود؛ چند سال است که دستانت بر پوست چروکیده و سخت آن نخورده؟ نمیدانم... . اما من، ویلیام من هر روز نزدیک طلوع و و نزدیک غروب، آرام گونهام را به آن پوست چروکیده تکیه میدهم و آرام در گوشش گریه میکنم. ویلیام، تو از گریههای من چه میدانی؟ ویلیام تو از کابوسهایی که هرشب نفسم را بند میآورند چه میدانی؟ ویلیام، ویلیام بگو، تو از حس مضحک تملک پذیری شعلهور در وجود من چه میدانی؟ بگو، با من بگو...
خستهام...
به اندازه زنی که چندبار در رویاهایش زندگی کرد و مرد...
خستهام، به اندازه تمام حرفهای ناگفته بر زبان مادران...
ویلیام من خستهام، به اندازه حسرت کوتاهی رضایتها...
خستهام، به اندازه تمام نزاعها و دعواهایی که میخواستم و نشد...
خوشحالم که نشد؟ نمیدانم...
این نامه به دست تو نخواهد رسید...
و این دروغ بچهگانه پایانی کودکانه تر خواهد داشت...
جایی خوانده بودم که میگفت:« تسکین تنهایی، تسکین درد نیست...!»
راست میگفت، نیست
و تو، سادهترین تسکین منی...!
ویلیام عزیزم
در اتاق را به روی تمام جهان بستهام، پردهها را کشیدهام و پشت میز، خیره به کتاب و دفتر های ناتمام، نشستهام. ویلیام، ترسی سراسیمه سرشار از سکون گلویم را می فشارد! آینده... آینده چرا دیگر پیدا نیست؛ چرا نمیتوانم از بند دو روزهای بعد رها شوم؛ چخبر شده؟ خیالم همچون درختی خشکیده در برابر طوفان آنچه میباید و نباید، تکان میخورد؛ سرما، سرما، سرما... . انگار که زمان یخ زده باشد ویلیام! این حقهی تازهی روزگار را نمیتوانم فاش کنم؛ این ثانیهها که میبینی پشت هم سوار میشوند دروغاند دروغ! زمان قندیل بستهاست، خشکیده... مبادا که در حال مرگ است... که هست! این دنیای جدید با ابعاد برندهی فریبندهاش مرا مسحور میکند و من از مسحور شدنها تمام عمر گریزان بودهام... . آه ویلیام، در را به روی تمام جهان بستهام و پردهها را کشیده ام تا کسی مرا وقتی لابهلای این نامهها تو را جستوجو میکنم پیدا نکند. تو میدانی این درد از کدام زخم مشترک برمیخیزد، پس پاسخ را در گوش باد زمزمه کن تا هرچه سریعتر مرا از این مرداب سرگردانی نجات دهد... .
تو را در اندیشه ام محفوظ دارم... .
ویلیام عزیزم
عصر دلانگیز و سردیست. البته سرمایی دوستداشتنی! خانه آرام گرفته و همه تسلیم سنگینی آسمان و سکوت و رویا شدهاند. باد سردی که میوزد زنگ آویزان کنار پنجره را به آرامی تکان میدهد. انگار که باد میخواهد چیزی را به من بگوید؛ شاید پیامی از تو برایم آورده است. به بخاری که از لیوان چای کنار دستم بلند میشود نگاه میکنم. هنوز هم شیفتهی دیدن دودی که از خاموش شدن شمع و سوزانده شدن عود و سرد شدن چای حاصل میشود و بین موانع نادیدنی هوای اطرافمان گم، هستم! میدانی، به پایان و سوختن زیبایی میبخشند! انگار میروند تا تناسخ را به جا آورند! آه میدانم میدانم، چطور جرئت میکنی؟ نخند به من! هرچند دوست دارم وقتی باعث میشوم بخندی! ویلیام، هوا سرد شده، کت قهوهای سوختهی گرمت را فراموش نکن وقتی صبحها به نبرد میان غولهای ساختهی همنوعانمان میروی. برایم نوشته بودی که زمستان را دوست نداری، چون سرما مرا میترساند اما ویلیام، من حالا دیگر زمستان را دوست دارم و از آن نمیترسم. من اکنون مشتاقم که به سرمای انگشتانم ببالم و از آن لذت ببرم؛ و مشتاقم با بعدازظهر ها و شبهای مرموز و اسرارآمیزش تنها باشم؛ چراکه اکنون با تمام وجودم میفهمم که برای رسیدن به پاییز سال بعد، باید زمستان را پشت سر بگذارم...!
تو را در اندیشهام با گرمی، محفوظ نگه میدارم...
ویلیام عزیزم
از اولین اشکها که پشت میز، هنگام عصرانه ریخته شد آغاز کنم یا از چمدانی که باز نشده، بسته شد؟ از چشمهای نگران و خشمگین برایت بگویم یا نگاههایی پراستیصال و امید...؟ ویلیام، سعی میکنم پا به پای امیدواری دیگران، همراهشان گام بردارم و با درختی که بدن نامیدمش، سعی کنم اندکی رقص را، بیتو، پشت سر بگذرانم؛ ولی خب، خوب میدانی که هر وقت حواس عمهها پرت میشود، خودم را به خلوتی میرسانم و سعی میکنم همه چیز را از ابتدا تجربه کنم... . گفته بودی کار سختیست خودت را عذاب میدهی! آه، احمق دوستداشتنی من! البته که خودم را عذاب میدهم؛ به یاد داری آن جمله ی سحرآمیز را که در طلوع روزی که رفتی با هم میخواندیم؟ : درد دریچهای ست به سمت تجربهی لذت ناب! پس بگذار، تابستانم را در عذاب هراس از غفلت به پایان ببرم چرا که پاییز...
آه ویلیام، این اولین پاییز را، میخواهم با آرامش و کمی غرور آغاز کنم...
تو را در اندیشهام محفوظ دارم...
ویلیام عزیزم
نمیدانم باید از کجا آغاز کنم؛ کیلومترها دور از خانه، بیاختیار مینشینم و میگریم و از خودم میپرسم اینجا چه میکنم؟. اندوه مرا در آغوش گرفته و رقصی طولانی میخواهد. گفته بودی تو شایستهی رنج هایت هستی؛ گفته بودی چشمهایم وقتی گریه میکنم زیباترند. با من از اندوهی گفتی که مادر خطابش میکردی و دستهایت سرد نبود. ویلیام، اکنون میفهمم معنای رنج باشکوه چشمهایت را و صبوریهایی که قولش را از من گرفتی. جایی خوانده بودم که میگفت: شب همه ما یکیست اما تاریکی هایمان باهم فرق دارد؛ اما ویلیام، من و تو، از دل یک تاریکی سر برآوردهایم و با هم به شب نگاه میکنیم...