من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

من جهانم اندک است 

در جهانم اندکم 

اندکی در اندکی 

بازهم بی حاصلم …؟

من هتک حرمت کرده ام ان چشم های ساده را 

لعنت به من, لعنت به من, ان چشمهای ساده را 

با خود غریبی میکنم, از خویش دوری میکنم 

من را تو را رد میکنم, بنگر که چون سر میکنم!

ارام پشت پنجره لبریزم از عشق سقوط 

ارام پرچمدار عشق رد میشود از پشت بوم 

اسان شده تقدیر من رویای من رو به زوال 

اسان تر از هرچه که بود, اسان تر از چشمان اوست…

شعریست پر اکراه و زشت انچه که در خون من است 

شعریست بی حس تپش در بسترم, زیر تنم 

بی زندگی من مرده ام 

با زندگی افسرده ام 

بازم خراب کرده ام 

بازم دوباره خسته ام 

لعنت به من 

لعنت به او 

لعنت به ما 

لعنت به دوست 

لعنت به هرچه سرنوشت 

لعنت به این تصویر زشت 

ابهام این ساعات کشت 

لعنت به او و ان بهشت 

………………

من اتشم, سوزنده ام 

با لحظه ها سر کرده ام 

دودیست بالای سرم 

که مدتی قی کرده ام 

حالم خراب است و هوس 

در من حصاری میتند 

حالم خراب است و کسی 

در اتشم جان میکند 

من اتشم, در اتشم 

خودسوزیست مشکلم 

من اتشم و عشق را 

در شعله ای سوزانده ام 

یاران …

چه لاف گنده ای …!)

هر چه کنید بازنده اید 

خشم است در من میجهد 

خون هر ان را میمکد 

که قصد سرقت کرده است 

از این دل و اندیشه ام 

من اتشم, بی ابرو 

بیذوق و بی احساس و کور 

من اتشم, رحمم کجا ؟!

دنیای بی او هم رواس …!

…………………

میسوزد این دل بازهم 

اندیشه پرواز هس 

اما دلیلی باز نیس 

راه دلم هموار نیس 

راه دلم اکنده است 

اکنده از خون حریف 

اکنده از خون کسی 

که بود روزی هم ردیف …

حالم خراب است و کسی 

اقدام نزدیکیش نیست 

حالم خراب است و دلی 

در یاد من بی باک نیست 

من بیشعور بوده ام 

خالی ز لطف بوده ام 

از ابتدا گم بوده ام 

موهوم رنگ بوده ام 

تردید محض بوده ام 

یه قلب لغز بوده ام 

شاید گوزن بوده ام 

که اینچنین حیوان شدم …!!!

خط میکشم دور خودم 

یک دایره, صاف و دقیق 

هرکه در این محدوده ام حسم رو از ریشه درید 

رد میکنم از زیر تیغ 

من میکشم داد از دلم 

تا بانگ ظهر کر مانده ام 

ظهرم که دلخوش میکنم 

حتما که شاید خفته اند!

من میکشم جیغ از دلم 

ظاهر نشاط میکند 

لعنت به هرچه ظاهر است 

که بد اسیر میکند 

حالم خراب است و کسی 

از حال من اگاه نیست 

حتی همان قمری زشت 

که چندوقتی هست نیست 

بی اعتماد مانده ام 

به سر تا به پای خودم 

طفلم که مادر گفته است 

هرانچه هست بیگانه است 

اشفته ام, در حیرتم 

با اینهمه تاریکی ام 

نقش نخست قصه ی 

غمناک دیروز خودم ؟

من نقش اول بوده ام ؟

من قهرمان بوده ام ؟

کجای این شهر غریب 

من روزی زنده بوده ام ؟

مستاصلم, بی پای پیش 

شرم است بذ فرق سرم 

میگویدم ارام باش 

در فکر من مدهوش باش 

میگویم ای حال عجیب 

اه ای خدای شمس پیر 

رفتم, کجا برگشته ام ؟

اینجا نبود دیار من …

میگریم اهسته کنون 

در من حضوری خفته است 

ترسم که بیدارش کنم 

او باز هم حاشا کند, رسوا کند 

با دیگران تنهام کند 

………

خط میکشم دور خودم 

یک دایره صاف و دقیق …

دیوار هم خواهم کشید 

شاید فراموشم 

کنی …

من مسافر و غریب 

خالی از هرچه یقین 

میروم سمت غروب 

با لبانی سوت و کور 

دست هایم خسته اند 

به کسی دلبسته اند 

راه بس طوفانی است 

دست هایم خسته است 

دست هایم خسته است 

بی صدا و بی خیال 

میروم سمت نزول 

رو به دریای جنون 

میپرم بی ارزو 

دست هایم خسته است 

اه دردالوده ام 

میکند جان تا بگم 

دست هایم خسته است 

بیهوا دل میکنم 

بیهواتر کردیم 

سال من بی یاد شد 

بی حضورش ناب شد 

باز دل بیتاب شد 

دست هایم خسته است 

کودکی روزی شنید 

ارزویم بوده ای 

با کمی اشفتگی 

گفت حتما مرده ای!

زنده ای ت قدیر من؟

قامت فردای من 

زنده ای لوح عبث 

بر درو دیوار من؟

کاش دوست داری ام 

ای همه امید من 

کاش میشنیدی ام در شب قبر خودم 

ان شبی که از همه عذرخواستم تا بر م 

ان شبی که هیچ کس 

برنگشت دنبال من…

میروم سمت سکوت

لحظه هایم در هبوط 

میشوم بی پرده در 

این شب تار خسوف 

کاش میشنیدی ام 

کاش میشنیدمت 

کاش میگفتم به تو 

دست هایم خسته است 

قاتل رویای خویش 

بودم از روز ازل 

از همان روزی که گفت 

…………………………

اه ای روح سکون 

رخت بند از بسترم 

مدتی طولانی است 

چشم هایم بسته اند 

موج سرمای زمان 

از در باز اتاق 

میخزد ارام بر 

لحظه های ساکتم 

باز ساهت بی تپش 

میکند قندیل باز 

باز چشم پنجره یخ میزند قندیل وار 

مرگ خاموش مرا رد میکند تقویم وار...

کاش میشنیدمت 

کاش میشندی ام 

کاش پشت هر قدم در مسبر دوری ام 

می زدی فریاد که 

ای که از خود رسته ای 

اندکی بنشین ببین 

از حقیقت رسته ای 

از پیام عشق در مشتی گل تر رسته ای 

کاش میخواندی مرا 

با همان اوا, قریب,

کاش میشنیدمت 

در همان راه غریب 



واژه ها بیقراری میکردند 

همین.

چندیست در اندیشه ام که کوچ کنم به وادی سکوت 

در ارامش خالص سنگین هوا با دامنی عاری از حسادت و کینه گام بردارم به روی چمن های خیس با پای برهنه 

و گله نکنم که باد پریشان موهایم را نامرتب میکند 

تنها و سرخوش بدوم سمت درخت لحظه ها

از درخت بالا بروم و کیف کنم از خراش های روی دست و پایم 

کال ترین لحظه ها را نشان کنم 

بچینم و بچینم و بچینم انقدر که لحظه کالی نماند 

سپس بروم سمت رودمواج خیالم 

لحظه ها را بشویم با زلال ترین خیالها و بعد به سبد برشان گردانم و تا خانه بدوم 

در مسیر به کودکان غلت زنان روی چمنها بپیوندم 

به شیهه های اسب سرکش غرورم بخندم و ازادش کنم 

دوان دوان به اتاقم بروم و لحظه ها را یکی یکی کنار پنجره بگذارم 

چشم بسته یکیشان را انتخاب کنم 

بعد رویاها را از زیر تخت بیاورم و رنگش کنم 

سپس در خاک صبر بکارمش و با نور خورشید قلبم ازش مراقبت کنم 

قناری در قفس را ببوسم و ازاد کنم, یادگاری از عشقی نه چندان اتشین اما دیرینه را 

و بگذارم رهایی در روحم تناسخ کند 

قاب غم را خاک بگیرم و برعکس اویزانش کنم و همه 

چاقو ها و طنابها را در سطل فراموشی بیندازم 

پرده ها را به سمت جهان درون اتاق بکشم و 

سعی کنم لبانم را محکم تر و با نخ هایی رنگین تر بدوزم 

سعی کنم شعله ی تمایلم به مرگ را با اشک هایم خاموش کنم 

و در انتظار ققنوس سر کنم 

در همان حال نامه ای به عزیزان بفرستم:ز خود جداشدگان پرس درد تنهایی که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست 


چندیست تصمیم گرفته ام به وادی سکوت مهاجرت کنم 

و در انزوای خویش 

و در اغوش پرشکوه ترین حانان ازلی و ابدی 

به انتظار تولد کودکی بنشینم و 

او را ""من""نام نهم

......


تا به حال در زندگی 

انقدر دلم نمیخواست که 

چاقو را محکم در قلبم فرو کنم 

انقدر که صدا از هم پاشیدن میوکارد رو بشنوم 

و 

واقعا 

بمیرم 

.....

سوگند به بغض فروخورده ستاره ها 

و نگاه مات ماه در پشت پنجره 

سوگند به اشکان حلقه زده پشت پلک هایم 

و باران دیروز 


...............

..............................

..............................

..............................


نمیخواستم که اینطور بشود 

نمیخواستم داستانم به این صفحه ها برسد 

این شخصیت های تند و تیز را نمیخواستم 

این لشکر افکار کثیف را نمیخواستم 

سوگند به اه جانسوز مادر 

که من نمیخواستم 


سوگند به تمام سوگندهای جهان 

........

....................   

.....  


بروم 

بر در تک تک خانه ها بکوبم 

بگویم تنها یک شب 

یک شب ناچیز ناقابل از شبهایتان را به من بدهید 

مهم نیست 

چقدر تنها 

یا عاشقانه 

یا بیخواب 

یا پر تنش 

پر سکوت 

پرتلاطم 

پراشک 

منحوس

یا پر از خنده باشد 

من فقط از شما یک شب میخواهم...

یک شب ناچیز ناقابل میخواهم 

...

بعد برگردم به دنیایم که 

روز به روز برایم کوچک تر و تنگ تر میشود 

و "سقف بلندش ترک میخورد"

شب ها رابه هم بدوزم 

چقدر در اینکار ناشی ام مهم نیست 

به هم وصلشان کنم

بلند و مشکی 

تاریک تاریک 

بعد به در و دیوار دنیایم بچسبانمش

دفتر و قلم را حاضر کنم 

شروع کنم به نوشتن خودم 

باید خودم را ان شب تمام کنم 

واژه به واژه خط به خط 


........


خیالت بود یا خودت ؟

کاش میفهمیدم 

باران می بارید 

طبق معمول پیش ی گرفته بود از من درباریدن 

و من در تلاطم قطرات پیکری را میدیدم که نزدیک میشد و دوباره دور 

تشویش.فضا را به تپش انداخته بود 

من و یقینی که در کار نبود 

تو و تردیدی که درمیان بود 

هاله ای بود بین من و نگاهم 

هاله ای بود بین تو و چشمهایم 

دست خودم نبود 

تردید تو 

تردید من بود 

نااگاهی از جنس خویش بود 

و تو میترسیدی 

اما من فقط نمیدانستم 

هوا خیس بود 

و میان من و تو اندوهی در حال جوانه زدن بود 

باد سردی میوزید 

و موهای من چشمهایم را از هم میدرید 

تو را سرما 

هوا سرد بود 

و تو میلرزیدی 

و من در تکاپوی جست و جوی بازوان خویش بودم 

نمیدانستم اغوشم را کجا خشکانده بودم 

هاله ای میان ما بود 

و تو گویی با بغض مرا مینگریستی 

میان ما انتظار خار میربخت 

من مستاصل 

و تو 

با همان نگاه اشنا 

مرا به سوی خویش میخواندی 

هوا سرد بود 

و هوهوی قوی باد 

و 

صدای من و تو 

که در باد گم شد:

دوستت دارم.

....


با خودم تصمیم گرفتم 

که جز به تو رسیدن 

در این جهان 

برای خویش 

دورنمایی نبینم 

من کنار تو تعریف میشوم 

و من
ای کاش می توانستم
این دل خسته و غمگین را
دور از چشم همگان
انگار که برای من نیست
کنار خیابانی رها کنم

ادیب جان سور

......

سرم توی کار خودم بود که خواهرم در رو باز کرد و گفت مبینا میخوای یه یادگاری  از پونزده سالگیت برات بیارم؟ دلم شور افتاد خندیدم گفتم امیدوارم زیادی شخصی نبوده باشه. سرخوشانه رفت و بعد با چهارتا برگه برگشت و داد بهم, تیترش رو خوندم:متن های یک دختر پونزده ساله در تکاپوی موفقیت. 
کاملا یادم رفته بود! خاطرات گذشته تکه تکه برایم جا می افتاد 
اون روزها مجله موفقیت رو زیاد میخوندم, خیلی دوست داشتم منم میتونستم براش یه متن بنویسم اما توش جایی واسه داستان و شعر و دلنوشته نبود, منم گفتم اشکال نداره من فشنگ ترین متنامو میفرستم, اونا تحت تاثیر من اصلا یه قسمت با این مضمون اضافه میکنن به مجلشون! عجب طفل دیوانه ای بودم! چندتا از نوشته هام که اتفاقا یه سریاشم از تو همین وبلاگ نوشتمو براشون ایمیل کردم, انتظار داشتم حداقل یه ماه دیگه جواب بگیرم اما دو سه روز بعد دیدم جواب دادن ؛ طبیعیه که گفتن متاسفانه مجله ی ما متن هایی با این مضامین رو چاپ نمیکنه منم واقعا انتظار نداشتم! ولی حرفای بعدش که کلی تعریف کرد و گفت حتما پیگیر فرستادنم به یه چمیدونم مجله یا هفته نامه دیگه باشم برام یه دنیا ارزش داشت. 
میخندم, چقدر شجاع و نترس!!!
اولین متن توجهم رو جلب کرد که فک کنم از همین وبلاگم برش داشتم, موضوع ش این بود:در بزنگاه گریه های من رفت. 
خب, پر از مشکل بود, واژه ها کنار هم نشسته بودند و اجرهای ساختمانی شده بودن که احساس من توش لونه کرده بود و من میخواستم انتقالش بدم ولی حجم اندوه این متن تنم رو لرزوند, یادمه گریم گرفته بود, اونقدر که نمیتونستم درست و حسابی کلمه ها رو به کار ببرم... 
من خیلی فبل تر از چیزی که به یاد دارم اندوهی رو با خودم به دوش میکشم.
و این غم در من بزرگ تر و بزرگتر شد و مرا در خود بلعید, ناراضی؟نیستم, من درد را من غم را واقعا دوست دارم. اما دوست داشتنم مثل همان جمله ایست که میگفت :تنهایی را دوست دارم به شرط انکه با دوستی گاهی درباره اش صخبت کنم.
جهانم پوچ و به معناست 
معنا...
همین چندسال پبش چقدر معنا میدیدم, چقدر میفهمیدم, نمیدانم چه چیزی باعث شد که اینطور به پوچ گرایی متمایل شوم؟!
مغز و قلب سینک ناشدنی اند و من بدبخت هر ثانیه... تیک تاک... تیک تاک... زخمی جدید را بر پشت خود حس میکنم
جهان من به ناگاه به خودانتحاری رسید و ویرانی و ویرانی و ویرانیست 
صبوری میکنم, در راه رشد خودم را قرار میدهم اما با این جدال درونم باید چه کنم؟!
قلب یا مغز... مرگ کدام یک کمتر درد دارد؟
من ناتوان تر از انم که بتوانم بین این دو بیشتر از این دوام بیاورم و روحم رو به زوال است...
حالب است مرزهای از هم گسیختگی خویش را میبینم و اینچنین  در سکونم...
هرمس را با پیغامی بی واژه باید به سوی خدایان بفرستم : نگاه ایزدان پشت سرم مباد!

من سراپا محتاجم و تنها در واژه ها عجزم پیداست... امان از این واژه ها... و امان از این دوری و ناگزیری به واژه ها....

میدانم که این روزهای سخت تمام میشون د اما نمیدانم چطور 
میدانم در دستانش در دستانم است اما من سراپا بی حسم 
میدانم مرا میخواند و من هنوز 
کر نشده ام...

از بزرگ شدن شاید متنفرم...!

تو فکر رفتنی و خنده ات شادم نخواهد کرد
شکر از طعم تلخ زهر چیزی کم نخواهد کرد

بدان یل نیستم اما به شدت معتقد هستم
که چیزی جز غم تو قامتم را خم نخواهد کرد

من و تو مثل روح و جسم همزادیم و می دانم
به جز مرگ آفتی ما را جدا از هم نخواهد کرد

بگو نگذشته آب از سر،بگو هستی و این یعنی
مرا داغ فراقت غرق در ماتم نخواهد کرد

بکش دستی به روی زخم های بی شمار من
که اعجازی که دستت می کند ،مرهم نخواهد کرد

نبُر با اتکا بر وصله از چیزی،بدون شک
گره چون روز اول بند را محکم نخواهد کرد

جواد منفرد 

........

نسیم بهاری ارام پرده را کنار میزند 
بوی قهوه ی پدر انگار که در سیمان دیوارها رسوخ کرده باشد 
و مادرم که اهسته نغمه ای پر خاطره را زیرلب زمزمه میکند 
خواهرم در رویاست, شاید اکتشافی جدید پیش چشمانش تداعی میشود...
و 
تکرار "من"
حس میکنم اوج عجزم در اعجاز زمین 
یا نتی در اوج سمفونی که اشتباه نواخته میشود 
حس کسی را دارم که در مجلس عروسی لباس عزا به تن دارد 
من حسم تکرار است و 
برای من 
تکرار 
وحشتناک است
اسمان در شب تپش دارد 
و شب از ما تهی ست 
من از خویش تهی مانده ام 
...
هرچقدر صفحه ها را ورق میزنم تا شعری نو بیابم, واژه ای تازه, شاید حسی فراموش شده اما انگار در ویرانه هایی سوحته به دنبال اجساد کسانی میگردم که فراموششان کرده ام 
من مایوسم 
و مانوس 
با این ثانیه های ترسناک 
خسته ام از این خستگی ها 
من 
درمانده ام از این تکرار 
معنای واقعی مستاصل از چشمان من خواندنیست....  .
 
مثل نقاشی سردرگمم که به دشت برفی رو به رویش مینگرد و سپس جعبه ی رنگ هایش...!

من خسته از تظاهرم 
خسته از نقابم 
نقابی که هر روز محکم تر به صورتم میچسبد 
و نفس..
من نفس کم دارم
. ..

از پیچیدگی خسته ام 
از این حجم از رمز و راز, پنهان کاری, تظاهر کردن 
من از واژه ها هراسانم 
فکر میکردم قابل اعتمادند 
فکر میکردم میتوانم سرم را روی شانه هایشان بگذارم ارام باشم 

اما خودم با واژه ها دروغ گفتم

کاش جهان همان قدر ساده بود که گلبرگ های گل 
یا خنده های کودکان 
یا...
نمیدانم, دنیای من کلاف سردرگمیست که من میانش گم شده ام و از پیچیدگی ها خسته ام 
چرا بترسم که بگم من دختر هجده ساله ای هستم که زیادی بزرگ تر از دهنم حرف میزنم 
یا شجاعت ان را داشته باشم که پشت تلفن صدایم نلرزد 
یا چرا به خاطر لبخند کسی لبخندم را به باد دهم 
من دشمنم با خودم 
و جهانم از حس خالیست 

از واژه گریزانم 
اما پناهی جز او ندارم 
شاید شبی 
هنگامیکه رویا شما را با خود به جهانی دور برده است 
خودم را در تاریکی مقدس 
به پایان برسانم 
...


همه چبز در حال خراب شدن است 

مثل قلعه شنی در مسیر باد 

زیبایی تو کودکانه بود 

همینطور عاشق شدن من 

عشق ما به پایان میرسد 

مثل یک بازی غم انگیز 

و غروب 

ما را به خانه هایمان برمیگرداند 

با زخم هایی بر تن و 

قطره اشکی در چشم 


رسول یونان



همانا مشکل از من است! همه چیز درون من است, درون من. اینکه حال فیزیکی من خوب نیست, این سردردها, این حالت تهوع ها همه از درون من سرچشمه میگیرد! در من حضوری گنگ در حال فاسد شدن است ..  .دیگر هیچ چیزی از بقیه نخواهم گفت. انقدر بزرگ نشده ام که بفهمم من مسول تمام زندگیم هستم... تمام تمامش. 


باید ارام بگیرم, من نیاز دارم 


به 


ارامش 


...



باید در میدان خودم بجنگم نه نبردی که سرباز هیچ کدام از ارتش هایش نیستم 

من دارم فقط وقت تلف میکنم 


اما 

امیدوارم 


و 


سعی میکنم شجاع باشم 


...


به روزهای بهتر فکر میکنم, ان روزها که بتوانم راحت بخندم