من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام


به پیش روی من، تا چشم یاری می کند، دریاست !
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین ساحل که من افتاده ام خاموش،
غمم دریا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست !

خروش موج، با من می کند نجوا،
که : - « هرل کس دل به دریا زد رهائی یافت !
که هر کس دل به دریا زد رهائی یافت ... »

مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست !
ز پا این بند خونین بر کنم نیست ،
امید آنکه جان خسته ام را ، 
به آن نادیده ساحل افکنم نیست ! 



امروز سر کلاس فلسفه، استاد این شعرو خوند و من
چشمامو بستم
از ته دل خداروشکر کردم:
درست همون جایی ام که باید باشم

کاش یکی رو میشناختم، صداش یا شبیه طاهر قریشی یا هایده بود

میگفتم تو فقط بخون،

 من مست بشم


۸۶۱۲: من می‌دونم که تو پسر خوبی هستی!

نگهبان: ... مکث...

۸۶۱۲: من می‌دونم که تو پسر خوبی هستی!

نگهبان: از... از کجا میدونی؟

۸۶۱۲: چون می‌دونم اینو.

نگهبان: پس... پس چرا ازم تنفری؟

۸۶۱۲: چون می‌دونم میتونی به چی تبدیل بشی ...!


این روزها که میگذره، بیشتر از هر زمان دیگه ای به نوشتن فکر میکنم؛ عاشقانه و پر حسرت؛ اما هربار نمیدانم چیست، که مانعم میشود . میترسم، از توهمی که فکر میکنم حقیقت است و از حقیقتی که فکر میکنم توهم است. و نوشتن دیگر آن مأمن پراسرار من نیست و کاش می‌فهمیدید چه عذابی ست این اعتراف ... . داستان به کجا رسید که جوهرم خشک شد؟ کاش میدانستم، در حقیقت فکر میکنم که میدانم اما نمیدانم که چقدر به دانستنم اعتباری هست! بیراه نیست اگر بگویم حس ملکه ی مجنونی را دارم که برفراز تپه ای به آواره ها و سوخته های سرزمین واژه هایش می نگرد و در دل میداند این هوا دیگر سمی ست و «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است»... . 

ای کاش قادر بودم آنچه در مغزم میگذرد را بی لکه ای از ابهام برایت توصیف کنم. اما ابهام همچون پوست ، مرا در برگرفته است . کاش حتی می‌دانستم دقیقا میخواهم چه بگویم . « دنیا برای از تو سرودن مرا کم است»

شناورم، همچون گذشته و همچون گذشته دورتر و دورتر . خود طفلک بی چاره ام را به پهنای هرآنچه میدانم و نمیدانم پهن کرده ام و سرشارم از دغدغه ها و افکاری که سنخیتی با من ندارند اما دردشان گلویم را می‌سوزاند. هرچقدر میگذرد، بیشتر حس میکنم, ، چقدر این دنیا کثیف است. این دنیا بسیار بیرحم است و درعین حال زیبا. و من نمیدانم باید کدام موضع را برگزینم؟! 

همچنان در جست و جو ... در جست و جوی معنا و این حاصل تمام کندوکاو های درونی م هست: تمایلی فطری پشتی حقیقتی منطقیست؛ بیشتر بدانیم تا بیشتر بمانیم.

ای کاش، ای کاش می‌توانستم او را در آغوش بگیرم؛ همان‌قدر محکم، همان‌قدر وفادار و همان‌قدر صمیمی ؛, شاید آن وقت کمی سازمان می‌گرفت این توده های تلنبار شده ی افکار تاریکی که صندوق مغزم را پرکرده اند.

البته، شک دارم ...

از زمانی که به یاد می آورم بهم گفته اند خودت خودت خودت و خودت. و این قانون نانوشته دارد مرا به مرزهای تاریک اندیشه پایان می رساند. میدانم مطلقا درست نیست؛ مگر من چه اختیاری در پنج سال اول زندگیم داشته ام؛ فروید را شاهد میگیرم اما آنها به نفعشان هست که باور نکنند

و بعد از تمام چیزهایی که از سر گذراندم

این منم

هنوز هم من

و باور کنی یا نه، میان افکارم درحال تجزیه شدن هستم

و مدام درحال بسط پیدا کردن

متوجه منظورم نمی شوند

و من

واقعا خسته ام؛ بازهم حرفم مردود است، بازهم خودم تنها باید از پس همه چی بربیایم

و میدانی، این تکرار مکررات مرا هر روز خشمگین تر از پیش میکنم

آنچنان خشمی که برایم هرچیزی ممکن است

فقط یک آرزو دارم

کاش خودم را بیشتر دوست بدارم.

فضا از صدا اشغال شده؛ همه جا ، همه جا 

گوشم ، از بعد آن سیلی محکمی که خوردم مدام زنگ میزند و همچون سوهانی قشر مغزم را از ریز ریز میکند

ناراحت نشدم که زد، فقط زیر لب گفتم چرا زد؟

هنوز نفهمیدم

اولی را که زد بلند نشدم، محکم تر نشستم، خم نشدم

و در کمال ناباوری فریاد می کشیدم محکم تر، محکم تر...

و محکم تر خوردم، خون را در صورتم حس می کردم

اما در دلم هنوز همان قدر قدرتمند

می خواستم

محکم تر...

صدای فریادی می چرخید: چشماتو ببند

اما من

همچنان با چشمان باز میخواستم

محکم تر بزنید

تا جایی که جان دارم بزنید

تا جایی که بمیرم بزنید

مرز بین واقعیت و خیالم را درنوردیده ام

دیگر هراسی هم ندارم

شاید چون چیزی برای باختن ندارم

نمی دانم

من یک جهان نمی دانم دارم

و وضع بازارم روز به روز کسادتر است

گفتند ، بی رحمانه گفتند

تمامش کن

من اما می خواستم ادامه دهم

هنوز داستانم به قسمت هایی که می خواستم نرسیده بود

بیرحمانه گفتند

تمامش کن

من 

چرا

تمامش کردم؟

زیر لب می خواندم: خسته ام، هرچه زدی تیغ به شریان نرسید

اما یادم می آید شعر میگفت زنده ام، هر چه زدی تیغ به شریان نرسید

خدایا 

چه بلایی به سر قلمم آمده؟

خدایا

چه بر سر نوشته هایم آمده؟

خدایا

چه بر سر مرهمم آمده؟

اینهمه اندوه را چگونه باید تنهایی به دوش بکشم؟

صدایشان بر فضا طنین افکنده

چرا غم؟ چرا تنهایی و اندوه؟

و من

زهرخند می زنم به حماقتشان

چقدر سیاه

چقدر خاکستری

دارم غرق می شوم

به وائسین حباب هایی ک از دهانم بیرون می آیند می نگرند

و میان لحظه های مبهم انتها

عمیق ترین سوالها را از خودم می پرسم

من چرا ترسیدم؟

من چرا همیشه ترسیدم؟

چرا تمامش کردم؟


ای کاش تمام کلمه های دنیا را می دانستم

آن وقت نامه ای می نوشتم

نمیدانم برای چه

اما باید نامش را نامه بگذارم تا بتوانم راحت تر بنویسم

و ...

چه بر سر واژه هایم امده؟

چرا نمی توانم بنویسم؟

تنهایی پر کرده میان ارواره هایم را

ایا انسان ارواره دارد؟


همچنان میانشان دست و پا و فریاد میزنم که

در من حضوری گنگ مشهود است


از سادگی خستم، نمیفهمی؟

خطی بکش تو دفتر دنیا

دنیا تو رو رنجوند و راهی کرد

ای خاک عالم تو سر دنیا!

«علیرضا آذر»

شعره که همینطور روی قشر مغزم جولان میده! بی ارتباط، مبهم، تلخ و قدیمی.گفته بودید از دنیای امروزم بگم؟

میان خیابان های چرکی «۱۹۸۴» قدم میزنم و به ضرورت عشق برای ساختارشکنی می اندیشم. محاسبه ی ساده ایست؛ دو نفر همیشه قوی تر از یک نفر است! و سه نفر قوی تر اما شکننده تر. از اینجا به بعد است که محاسبه سخت می شود. و من هنوز درگیر همان نفر اول مانده ام ! و نمیدانم بذر شجاعت را او کاشت یا نفر دوم یا چیزی میان ان‌ دو؟! هنوز مانده تا به پایان برسم؛ شاید آن موقع بشود راحت تر تصمیم گرفت.

همزمان به روزمردگی ها می اندیشم و حسرت حیاتی را به دل دارم که مغز آن را منطقی نمی‌داند و جهان آن را (حداقل اکنون) ممکن! چه کسی فکرش را میکرد روزی مقصد خیال خود را دنیایی بدانم که «هر لحظه که میماندم، یک فرصت رفتن بود»! به هر حال ...

گفت فهمیدم هممون تو وجودمون یه دیو داریم . من سکوت کردم؛ منظوری داشت؟

 چقدر این دنیا زیرکانه هتک حرمت میکند و من چه قدر ناشیانه عاشق ادامه دادن هستم؛ و کسی چه میداند ، شاید همیشه هم عادت نمی کنیم ؟!


شب و سکوت و فکر مغشوش

انتظار هذیان نوشتن هم باید از من داشت!

و به هر طرف که رو بیاورم

باز هم اینجا نوشتن و با شما بودن 

حال دیگری دارد :)



به خاطر یاسمن 

 حتی اگه فراموش کنی هم اشکالی نداره

:)))

دلتنگم که دلم سمت واژه ها نمی آید . دلتنگم که چای را تلخ مینوشم و پشت پنجره مکث میکنم. دلتنگم که موهایم را آهسته تر شانه میکنم و کمی بیشتر در آینه به خودم می‌نگرم. دلتنگم که وقتی نگاهم میکنی و لبخند میزنی دلم نمی‌ارزد. دلتنگم که وقتی صدای «شهر، خالی» در خانه پژواک میشود بغض میکنم و دست هایت را پس میزنم. 

آهسته در بسترم به امتداد طولانی زمان پیش رو و اندازه های نسبی اتفاق ها می‌نگرم. آنچه به افق دیدم نردیک تر بود دور تر می‌نمود و من هر روز شکسته تر میشدم در آغوشت. میگفتند واژه ها را زخمی میکنم . با گریه پاسخ داده بودم چنین قصدی ندارم اما کسی نمی شنید. تو اما شنیدی و چیزی نگفتی. مثل هر بار و در این اندیشه بودی که من همان کودک دیروزم که اعتقاد دارم به پاکی خیال.

دلتنگم که به دیدنت نیامدم تا باران را مهمان خنده های مان کنیم. گفته بودند باران اسیدیست بر صحرای بی حاصل جسمم و من گنگ میان تمنای رفع تشنگی و نابودی خویش بودم.دلتنگم که دیگر به چشم ها نمیتوانم نگاه کنم، همه شأن چیزی از گذشته من را دیده اند.دلتنگم که به آغوش بی اعتقادم و در بوسه مردد.

آری ...

سوز سرماست که میان انگشتانم جاریست. دلتنگم که زمستان کوچ کرده به کاشانه ام ... .

دلتنگ کسی نیستم، تهمت نزنید. دلتنگ حال و هواییم که کم دارم. که کم داشتم از زمانی که علمم را تقسیم کردند.حال و هوایی که هنوز در تکاپوی تجربه کردنش بی قرارم.

آری ...

این صدای تپش های قلب من است وقتی که به آن روزها فکر میکنم

آدمه خب ...!

حالت پایدار فک نمیکنم واسش تعریف بشه!

....

دلم بعد مدتها حسابی گرفته . 

انتزاعی نه؟

عادت آدم هاست، چیزهایی که میبینن به چشم ، میشنون و لمس میکنن براشون پررنگ تره تا ادراکات صرف! 

تو تمام زندگی دنبال یه مفهوم انتزاعی میگردن ولی حاضر نیستن دست از تاکید روی عینیت بردارن!

حس بدی دارم ! حس انتزاعی بودن ...!

واسه بودن کنار آدما ، واسه همقدم شدن باهاشون ، واسه آرامش داشتن کنارشون، واسه دیده شدنت کنارشون ، واسه ...

باید عینیت داشته باشی! 

من نمیدونم عینیت داشتن چه شکلیه ولی می‌دونم پیرووش ذهنیت ها سرازیر میشن، و در کمال انتظار خیلی هم مطلوبن!

حس بدی دارم ، مثل عینیت نداشتن ...!

میگن دنیات دنیا نیس.

میگم پس من دارم کجا زندگی میکنم؟

میگن تو خیال!

اینم یه مفهوم انتزاع؟؟؟

حس بدی دارم ، مثل یه خیال بودن ...!

تقصیر من نیست که کلمه ها نت نیستن که بشه باهاشون ساز زد یا رنگ ندارن که بشه باهاشون نقاشی کشید! 

یا اینکه نمیشه تو بانک گذاشتشونو باهاشون سود کرد. تقصیر من نیست که حواس پنجگانه س نه شش گانه! 

میگن تو انتزاعی نیستی ، هذیون میگی کلا.

میگم راست میگین ، هذیون میگم!

حس بدی دارم ، مثل هذیون گفتن ...!


دیدمت. روی پله ها نشسته بودی .زانوهاتو همون مدلی بغل کرده بودی و به حیات خیس از بارون و برخورد قطره ها به شاخه های لخت یاس نگاه میکردی.

نشستم کنارت و کلاه ژاکتت رو روی سرت انداختم.نگام کردی. چقدر دلم برای این نگاه کودکانه که در هیبت چهره ی جوانت میدرخشیدن تنگ شده بود.گفتم بمونم؟ گفتی بمون.

موندم کنارت.قول داده بودم که همیشه میمونم . از همون روزی که اولین نفسات اکسیژن این دنیا رو تو ریه هات می‌ریخت.

آروم سرمو گذاشتم رو شونه ت. شونه ای که از همیشه محکم‌تر بود.امیخته از اندوه و آرامش قلبم رو فشرد.فهمیدی. مثل قبلاً سرکش نبودی، نمی جنگیدیم. با من دوست بودی. همینجاکنارم بودی.

میدونستم لبخندت رو ببینم که بالا می آمد و گونه آن را چاک میداد. دلم لرزید. چقدر بزرگ شده ای.

گفتم بگو.. گفتی تو باید بگی.

چی میخوای بگم؟

_قراره چه چیزایی ببینم؟

مکث کردم.هنوز هم محتاطی. گفتم همه چیز در دیدگاه من چیزیه که تو دیدگاه تو نیس. درسته سوال تو رو با جواب خودم جواب بدم؟

این بار نوبت تو بود که مکث کنی. گفتی نه ، حداقل بگو چه حسی داشتی تمام این مدت؟

خندیدم، گفتم چقدر به حس من اعتماد داری؟

خندیدی، گفتی هیچی!

پرسیدی خیلی طول کشید؟

ذهنم با هجوم تصاویر اجازه پیدا کردن کلمات رو ازم گرفته بود. بالاخره گفتم نه اونقدر کوتاه بود که حسش نکنم نه اونقدر طولانی که حسش بکنم.

زیرلب گفت میدونستم.

آروم دستش رو گرفتم. هنوز دست هامون هم اندازه بود.چندبار نفس عمیق کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم. آخر سر با بدبختی گفتم متاسفم. و بعد بی اختیار هق هق اشک ریختم.نگاهم نکردی اما دستم رو محکم تر فشردی. احساست رو می‌فهمیدم.همدردیت را حس کردم. بینمون سکوت برقرار شد.یک سکوت طولانی. او در اینده بود اما من از این جلوتر نمی‌توانستم برم.

صداش رو شنیدم ، همان صدای خودم  اما آتشین بود . گفت می‌دونی اهمیتی ندارد. هیچ کدومش. الان اینجاییم. جاییکه همیشه ارزوشو داشتیم و فقط خودمون میدونستم. من عصبانی نیستم ازت اصلا. من همون رو بخشیدم. می‌دونی وقتی آدم به آرزویش میرسه انگار دیگه نمیتونه کینه به دل بگیره. بعد برگشتی و نگام کردی. 

چشمانمان در هم گره  خورد و آیینه را آیینه پیدا کرد 

خندیدیم ،خنده هوایی سرشار از شوق دخترانه و لبریز آرزوسرتو بالا آوردی و به روبه رو خیره شدی ، قبل اینکه تو بگی من گفتم 

آذر هنوز به اندازه اولین بار معرکه س!