من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

ویلیام عزیزم

دوباره نوشتن برای تو، کار سختی‌ست چراکه میان قلب من با قلب تو فرسنگ‌ها فاصله افتاده و من از این فاصله نه غمناکم و نه شاداب. احوالم همچون تردید پیش از وقوع یک بوسه‌ است!

ویلیام من، وقتی به آسمان شلوغ و زمین سرشار از ازدحام تن‌های بی‌جان جاندار می‌نگری، مرا به خاطر نیاور؛ به من فکر نکن چرا که من رویای آن شهر را از دستان خواب‌های شبانه ام گرفته‌ام، همچون رویای آغوش گرم تو را...! ویلیام، درخت پیر تپه‌ای را به یاد آور که اولین ناظر نخستین نگاه ما بود؛ چند سال است که دستانت بر پوست چروکیده و سخت آن نخورده؟ نمیدانم... . اما من، ویلیام من هر روز نزدیک طلوع و و نزدیک غروب، آرام گونه‌ام را به آن پوست چروکیده تکیه می‌دهم و آرام در گوشش گریه می‌کنم. ویلیام، تو از گریه‌های من چه می‌دانی؟ ویلیام تو از کابوس‌هایی که هرشب نفسم را بند می‌آورند چه می‌دانی؟ ویلیام، ویلیام بگو، تو از حس مضحک تملک پذیری شعله‌ور در وجود من چه میدانی؟ بگو، با من بگو...

خسته‌ام...

به اندازه زنی که چندبار در رویاهایش زندگی کرد و مرد...

خسته‌ام، به اندازه تمام حرف‌های ناگفته بر زبان مادران...

ویلیام من خسته‌ام، به اندازه حسرت کوتاهی رضایت‌ها...

خسته‌ام، به اندازه تمام نزاع‌ها و دعواهایی که می‌خواستم و نشد...

خوشحالم که نشد؟ نمیدانم...

این نامه به دست تو نخواهد رسید...

و این دروغ بچه‌گانه پایانی کودکانه تر خواهد داشت...

جایی خوانده بودم که می‌گفت:« تسکین تنهایی، تسکین درد نیست...!»

راست می‌گفت، نیست

و تو، ساده‌ترین تسکین منی...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد