من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

42


ای کاش حرف های درون ذهنم به حرمت خستگی ام برای چند لحظه هم که شده سکوت کنند!
به خدا می دونم دارم چی کار می کنم
...

41

چه قدر میخوایم توی دنیای بیرونمون زندگی کنیم؟! به خدا اگه همینجوری ادامه بدیم می رسیم به همون جمله ی حسین پناهی که میگفت: این بود زندگی؟!. شاید بهتر باشه که چشمامون رو ببندیم و تو همون دنیایی که خودمون درست میکنیم زندگی کنیم ؛ قبلا فکر میکردم برای نجات حقیقت باید از کمی فانتزی استفاده کرد اما حالا فهمیدم واقعا وضع خیلی خراب تر از همه ی اینهاس!همون بهتر که توی دنیای خودمون زندگی کنیم شاید حداقل اینجوری با لبخند و حس خوب زندگی کنیم از تمام توانایی ها و استعداد هامون استفاده کنیم.

من میخوام طعم شیرین زندگی رو بچشم.

کی با منه؟!

40

اعصاب ...؟!

چگونه اعصاب خرد می شود؟!

به امروز نگاه کن ؛ صبح با ترس از ننوشتن تکالیفی که حتی اسمی ازشان هم برده نمی شود بلند می شوی اما خواب آن قدر پلک هایت را سنگین کرده که یارای بلند شدن نیست ؛ می خوابی اما در جهان رویا هم انگار دنیا تپش دارد ! با شنیدن  صدای مضطرب و خواب آلودی  برمیخیزی و برای چند لحظه فکر می کنی اینجا کجاست ؟! . با تنی سنگین بلند می شوی که اعصابت را کمی قلقلک می دهد !  آب سردی که روی صورتت را می پوشاند تازه همه چیز را به یادت می آورد ! اینکه چه قدر بیزاری در وجودت بیداد می کند ؛ و آتش خشم و تنفر را دوباره روشن ... . پاهایی که خسته راه هر روز را دنبال می کنند به اعصاب فشار می آورند ! و لشکری چهل یا شاید هم پنجاه نفری که با صدای الله و اکبر  و شیون بانوانی سیه پوش راهشان را ادامه میدهند ؛ و چه حس گنگی بود دیدن پسری که با قدرت بازوان مادرش را چسبیده بود که مبادا در پی این فریاد ها ... ! و برگشت به خاکستری ها ...! صداهایی که تنها با چاقویی در دست این صفحه ی خاکستری را پر از خون نقره ای می کنند!

اینها هستند که اعصاب را خرد می کنند ؛ گرفتن فرصت زندگی کردن است که اعصاب را له می کند و رویش راه می رود ! و من گنگ تر از همیشه دارم نفس میکشم ؛ فکر کنم اعصابم پودر شد و با همین نفس ها به هوا پرتاب شد. شاید همان بهتر باشد که اصلا اعصابی نماند ! شاید همین بی اعصابی صبورم کند!




درون سینه ام صد آرزو مرد

گل صد آرزو نشکفته پژمرد


دلم بی روی او دریای درد است

همین دریا مرا در خود فرو برد


فریدون مشیری

دفتر شعر ابر و کوچه


-  چه قدردیگر  اشتباه باید زندگی کرد ؟!

-  مسخرس این گرد و غبار هزارساله ی روی افکارمان!

-  تا به حال هیچ وقت این قدر خطرناک نبودم!

- شاید همه چی داره سرجاش قرار میگیره ، ها؟

-  بالاخره یه روزی ، یه جوری ، یه کسی باید این زنجیره رو می شکست ... و متاسفانه یا خوشبختانه  من اولیش بودم ....  !


39

چهارده سال گذشت و این نشانه ی  گذر عمریست که نمی گذرد برای من ؛ بلکه فرار می کند ! کاش بایستد تا بتوانم یک دل سیر به این من پانزده ساله نگاه کنم! به کودک پانزده ساله ای که تازه متولد شده و برای عمر یک ساله ی خود آماده می شود ! احساس می کنم قلعه ی قلبم فروریخته و دیوار های ذهنم در حال پاک شدن هستند ؛ نفس هایم برایم حکم دیگری دارد و ... ؛ نمی فهمم چشم هایم چه حالی قرار است پیدا کند! من نصف سی ساله ام و یک سوم چهل و پنج سالگی ! چقدر سریع نزدیک می شود ... ! و  عمق فاجعه زمانی است که امروز سرکلاس درس بر سر شعر حافظ گریستم و گریستم ؛ با ابیاتش پرواز کردم و نفهمیدم چگونه برگشتم ! و هنوز هم در ذهنم این مصراع می پیچد که می گفت:  " دائما یکسان نباشد حال دوران ، غم مخور!" .

ای حضرت حافظ ، چه سری در قلمت نهفته است که اینچنین مرا از این گوشه گیری بیرون می کشاند و به پرواز درمی آورد؟! و نمیدانی چه اشک ذوقی در چشمانم حلقه زده بود هنگامی که می خواند : وین سر شوریده باز آید به سامان ، غم مخور!  ؛ و من با هق هق اشک ریختم ، غافل از چشمان متعجی که راه سرازیری اشک هایم را دنبال می کنند و طعنه هایی که سرها را برمیگرداند ...! من تنها اشک ریختم و لبخند زدم و گریه کردم و امیدوار شدم ! نه اینکه از امید تهی بودم نه ! کامل شدم! و این ها همه سر پانزده سالگیست ...! ببین در همین روز اول چه غوغایی به پا کرد ! سالی که نکوست از بهارش پیداست ، نه؟!

دلم یک " تو شگفت انگیز" بلند می خواست و یک " دوستت دارم" آهسته و خانواده ام خوب فهمیدند ، از دل یکدیگر خبر نداشته باشیم عجیب است ! تا به حال این قدر تبریک تولد نداشتم ؛ آیا این هم سر پانزده سالگیست ؟! تا به حال این همه از احساسات خوب آکنده نشده بودم و به فردایم امید نداشتم ؛ تا به حال نمی دانستم لیاقت  چیست و فرق آن با احترام چه چیزی است ! اینها همه سر پانزده سالگیست ، نه؟!

  شـــــــــایــــــــــد بالاخره دارم بزرگ می شوم !!! ( و چه قدر بی معنیست که به خاطرش جنگی بزرگ در من به پاست !)


http://s8.picofile.com/file/8278143842/26238.jpg


از عشق سخن باید گفت
همیشه از عشق سخن باید گفت
حتی اگر عاشق نیستی
هم از عشق سخن بگو
تا دهانت به شیرین ترین شربت های معطر جهان شیرین شود
تا خانه ی تاریک قلبت
به چراغی که به میهمانی آورده ای روشن شود
تا کدورت از قلبت
همچو ابلیس از نام خدا بگریزد

نادر ابراهیمی


*****

  -  برای فردا آماده ای ؟

+   کــــــامـــــــاــــــا

-  میدونی میخوای چی کار کنی؟

+  کــــــامــــــلـــــــا

-  پس بیش تر از این آتریسا را منتظر نگذار!


_  وقتی احساس میکنی همه چیز در حال خراب شدنه نگران نباش ، در حقیقت همه چیز داره جای درست قرار می گیره!


_  و از یک قلب پانزده ساله سرازیر می شوم!


38


چه روز قشنگیه امروز !
پانزده سال پیش ، حدودای ساعت دو ، من اومدم اینجا !

http://s9.picofile.com/file/8278105618/XTvq9.jpg

قول میدم از این به بعد به همه ی تعهداتم ، متعهد باشم !
قول میدم مهربون باشم و دست از خود خواهی بردارم !
قول میدم دست از خودخواری بردارم !
قول میدم تمام تلاشم را بکنم تا به اهدافم برسم !
قول میدم سعی کنم هیچ وقت از روی چهره ی افراد قضاوت نکنم!
قول میدم برای بهبود شخصیتم تلاش کنم!
قول میدم عجولانه تصمیم نگیرم!
قول میدم از اشتباهاتم درس بگیرم!
قول میدم توانایی تسلط بر افکارم رو پیدا کنم!
قول میدم از لحظات زندگیم لذت ببرم!
قول میدم خودم را جدی بگیرم!
قول میدم برای هر روزم برنامه داشته باشم!
و
....


"روزتون پر از امید خدا"

37

حرف زیادی برای گفتن نداشتم ؛ آمده بودم تا ... ساده بگویم ؛ آمده بودم برای اینکه برچسب شکست را به پیشانیم بچسبانم و دوباره برگردم  ؛ با بغض همیشگی چشمانم و درد عجیب خفگی در گلو ... اما  ؛  تنها یک لحظه بود  و بعد همه چیز برگشت ! و دوباره اغاز شد و من این بار موفق شدم ...! حتی " ساکت " هم امروز چراغش روشن است ؛ برای اولین بار برای چندین ساعت متوالی و می دانم پشت آن پنجره ی مات با لبخند در حال مطالعه ی کتابش است ...! من هم برایش از پشت پنجره می گویم و می گویم و می شنود ! هیچ وقت حرف زیادی برای گفتن نداشتم اما نمی دانم چه سریست که همان واژه ی اول آنچنان جاذبه ای دارد که لغات از دستش فراری نمی مانند!  همیشه سکوت را معلمم می دیدم اما غافل از آنکه مادرم  سخن بود نه سکوت ...! و من چه دیر فهمیدم این راز بین سکوت و سخن را ...! نمی فهمم امروز یا من از لحظه ها یکی یکی و با سرعت پریده ام که جا مانده اند یا آنها خسته شده اند ...! من امروز حرفی برای گفتن نداشتم ؛ لحظه ها ساکت مانده بودند فقط ...  .




۱۳ سؤالی که زندگی شما را از این رو به آن رو می‌کند



- و همچنان چراغی که روشن است ... !


- ...بیدار خواهیم ماند تا طلوع فردا را تماشا کنیم...


- حرف زیادی برای گفتن نداشتم ...  .

36




No  more  hiding  who  I  want  to  be





http://s9.picofile.com/file/8277225384/mujer_libre.jpeg

35

دلم یک پنجره ی بدون میله به حیاط و خانه ی دوستانم می خواهد با میز بزرگی که کنارش به دیوار تکیه داده و یه گلدون گل نرگس روی یکی از راس هایش جا خوش کرده  ! دلم یه هوای بارونی با قطره های گاه و بیگاه باران می خواهد و یک موسیقی ملایم که به رنگ صورتی دیوار ها تزریق شود ! دلم موهای مشکی را  باز می خواهد و صندوق حاشیه ها را بسته! دلم پر کشیده برای یک ذهن آرام و یک قلب پاک ؛ برای لحظه های خدایی ...!دلم پر کشیده برای آسایش و آرامش ! من زندگی رو با این همه بی نظمی نمی خوام! دلم کتاب های خوانده شده یا در حال خواندن کنار تخت و روی میز را می خواهد ! دلم نفس های سبک می خواهد ...! دلم حرف های تازه دوست دارد ...! دلم خسته شده ؛ من دیگری می خواهد ...!

خجالت زده ام پیشش ! "حقت نیست ...! ... می دونم ...  . "

به خاطر همینه تصمیم گرفتم ؛ کاش زودتر می فهمیدم بهش نیاز داری ...!


  http://s9.picofile.com/file/8277223476/%D8%A7%D8%B2_%D8%AA%D9%81%D8%A3%D9%84_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%AD%D8%A7%D9%81%D8%B8_%D8%AE%D8%B3%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%D9%85_%D8%A7%DB%8C_%D8%B4%D9%87%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D8%B1.jpg


_ لعنتی چرا داره این قدر سریع می گذره ، ها ؟!


_ فریاد می زنم تا بفهمید نمی تونید جلومو بگیرید...!


_ گاهی بامقدمه ، گاهی بدون نتیجه...!


_  کم کم دارم می فهمم ...



شعر نوشت :


قلب من! با یک تپش برگشت گاهی ممکن است

آنقَدَرها هم که می گویند گاهی دیر نیست....


"حسین زحمت کش"

34

روز هایی هستند که افکارم بیش تر از همیشه به تکاپو می افتند و آن قدر مثال های نقض در زندگیم می یابند که ناگزیرم می کنند به نوشتن ؛ که شاید بر صفحه و در قالب کلمات آن قدر ها هم وضع دنیای اطرافم خراب نباشد! اما همیشه هم این راه خوبی نیست ؛ گاهی اوقات بعضی افکار وقتی رو به رویت می ایستند می فهمی چه قدر قوی اند و بزرگ شده اند ، و کم کم در درونت شورش خواهند کرد! حس خوبی نیست وقتی می فهمی سلول احساساتت ، عقایدت ، روابطت  و افکارت از گرد و خاک زمان و تکرار پوشیده شده؛ بعدشم می فهمی نه مثل اینکه این پتو با تار و پود ثانیه های گذشته روی قلب و مغزت هم پوشانده و همین عامل کوبش افکار و خونه! تا بلکه در پس این هیاهو وجود آن طفل های بی گناه را بفهمی ! و اینکه هنوز امید هست را فراموش نکنی ...!



گاهی باید یاد گرفت
همیشه دلی که برایت می تپد 
ماندگار نیست

باید یاد گرفت 
که قدر بعضی از لحظه ها 
را بیشتر دانست

باید یاد گرفت 
گاهی ممکن است
آنقدر تنها شوی 
که هیچ چشمی اتفاقی هم تو را نبیند

ژوان هریس



به من نگو افسرده ؛ من حتی غمگین هم نیستم چه برسد به اینکه افسرده باشم ! مرا به " صادق هدایت" نسبت نده ...! نه ، نمی خواهم بگویم من شاد ترین دختر غمگین جهانم ...! نگران هم نباش ؛ من هیچ وقت لب به سیگار نخواهم زد !  اینکه روز های بارانی را دوست دارم  و از شوق لذت در چشمانم اشک حلقه می زند  معنیش دلتنگی نیست ! اینکه انشا هایم را با خستگی آغاز می کنم و انتهایشان را با وا ژه ی امید می خواهم بگویم امید میتواند آغاز هر انتهایی باشد اما چرا تنها مقدمه را می بینی ؟ مگر نتیجه مهم تر نیست ؟! اینکه از درگیری های درونم برایت می گویم دلیل بر افسرگی نیست شاید درحال تلاش برای یافتن حقیقتم ...! به من نگو افسرده ؛ شاید وقتی دارم در سکوت از پنجره به بیرون نگاه می کنم در فکر شادکردن توام ...!  مدام شعر می خوانم چون عاشق تئاتر کلمات هستم که شاعران کارگردانی می کنند ...! اگر اغلب سعی می کنم دور تر از جمع باشم شاید می خواهم از دور با لذت  به همه نگاه کنم ...! به من نگو افسرده؛ من عاشق رنگ مشکی و خاکستری و سورمه ای هستم همان طور که نارنجی و زرد و صورتی را دوست دارم ...! اینکه هنگام خواندن صدایم می لرزد و بغض آلود است شاید تنها به خاطر اضطراب ناشی از لذت خواندن برای تو باشد! این که مدام به دنبال متن های آرامش بخش و پر انرژی هستم برای کمبود نیست برای اشباع شدنه! شاید بعضی آهنگ ها را تنها به خاطر صدای خواننده دوست دارم ...! به من نگو افسرده ؛ اینکه بیش تر نوشته هایم غمگینه دلیلش این نیست که افسرده ام دلیلش این است که وقتی غمگینم می نویسم ! به من نگو افسرده ؛ تو کم ترین اطلاعاتی هم تنها درباره ی گوشه ای از دنیای من نداری پس چطور به خودت اجازه ی قضاوت می دهی؟!


"انسان ها همانی نیستند که نشان می دهند"


http://s8.picofile.com/file/8276420026/29572.jpg