«درد، درد است؛ دل خوش نکن به وارونه خواندنش... .»
نشستهام، مستاصل، ناچار، بیچاره
غوطهور در خلایی سرشار از ابهامی جان فرسا
میدانی، گاهی دیگر نه صدا، نه کلمه و نه سکوت کافی نخواهند بود
تنها درد است و درد و بیچارگیها...
و من بیرمق به صدای دلنشینش میاندیشم
و آرزوهای زیبایش
و تمام چیزهایی که با هم سهیم بودیم...
نمیفهمم، دیگر چیزی نمیفهمم
جملههایش هستند که بر عقلم حکم میرانند
و قلبم تیر میکشد، تیری ممتد و دردناک...
ماندهام از این همه حقارت همهچیز در برابر ابهت مرگ
ماندهام از این همه حقارت همهچیز در برابر ارزش زندگی
من ماندهام و با ابهام همچنان به نبرد ادامه میدهم
و به این میاندیشم که بعد از این خندههای مان فرقی خواهند کرد..؟
تلخ است اما دلخوش نکن به وارونه خواندنش؛ درد، درد است...