من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

22

دلتنگ خاطرات عزیز گذشته ام


روز آخر مادر مهربان تابستان ! دلم برایت تنگ میشود ! "بی شک" تنگ می شود اما اکنون مشتاق پاییزم؛تا بیاید و بار دیگر با آسمانش  ، مانند هر سال ، آشفته خانه ی قلب و ذهنم را آرام و مطیع کند. تابستان آنقدر گرم بود که همه ی افکار و احساسات قدیمی را به آتش کشید! پاییز است که باید بیاید و خاکستر این  " چیزهای قدیمی" را از دلم بزداید تا بار دیگر ، برای مرحله ی دیگری از زندگی ، برنامه بچینم. چه خوب است که هر روز بهانه ای برای شروع تازه هست! نمی توانم بگویم چه قدر از وجود پاییز در سال هایمان خوش حالم ! مگر بی پاییز هم می شد زندگی کرد ؟!  بی پاییز یک چهارم شعر ها بر باد می رفتند ! نمی دانید چه لذتی دارد دراز کشیدن زیر چتر قرمز پاییز و خواندن ناگفته هایی که بر کاغذ حک شده اند. گرچه از بیشتر آنها خواهشی دارم : کمی دیدتان را به پاییز تغییر دهید ! "پاییز و شروع دلتنگی های هر روز "...؟!  فکر کنم زمستان خیلی بیشتر از پاییز دلگیر است ؛ بیچاره پاییز مظلوم من ... . خواهش میکنم پاییز را ( با وجود مشکل مدارس) دوست داشته باشید ... لطفا ... !


دیروز

می‌ترسیدم از بازکردن دری

که پشتش در بستۀ دیگری باشد

امروز می‌ترسم از دری

که پشتش در دیگری نباشد.


لیلا کردبچه


http://s8.picofile.com/file/8268162792/141.png


پاییز آغاز زندگی حقیقی است نه بهار ! در پاییز است که تکاپوی خیابان ها دوبرابر می شود ، کافه ها و رستوران ها پر تر ، ذهن ها  لبالب از مشغله و خیلی افزایش های دیگر.پاییز عاشق است ... عاشق ما ... اگر نبود که ما را وادار به زندگی نمی کرد ! اگر نبود که آسمان ها را ابری نمی کرد(البته بعضی اوقات) . بیایید قدردان خدای مهربانی باشیم که پاییز را آفرید. تازه تقصیر خدا هم نبود که مدرسه ها در پاییز است ! تقصیر خود پاییز هم نیست ! پس لطفا ... .


بیایید آغاز یکی از زیباترین خزان های عمرمان را جشن بگیریم!

21

"جالبه؛  توقعاتی که از همه دارم و خودم از زیرشان شانه خالی میکنم"
بهترین
قسمتش این بود
که پرده ها را کشیدم
و زنگ در را با پارچه‌ های کهنه پوشاندم
تلفن را توی یخچال گذاشتم
و سه روز تمام
در تخت خواب ماندم
و بهتر از همه این بود
که کسی اصلا
دلش برایم تنگ نشد!
هیچ کس...

چارلز بوکوفسکی

20

می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها
روشنی
من
گل
آب
چه درونم تنهاست!


سهراب سپهری

http://s7.picofile.com/file/8266925342/lonely.jpg

ساعت 8 شب ، ورقه ی اول درست روبه رویم ...مداد تراش شده در دستم ... "آریتمی" سمفونی قلبم ... تیک تاک کلافه کننده ی ساعت روی میز ... صدای زمخت کولر روشن اتاق ... گاز دادن های بی وقفه ی ماشین های اتوبان ... با برخورد هر قطره باران بر پنجره سوزنی مدام درون مغزم فرو می رفت ... چرا این قدر صدای پا از راهرو می آید؟! ... قلبم مغزم را تشویق میکند ... میگوید:خسته ی این دردم ... اما مغزم همچنان عامل سکون دستم... .
یا واژه ها فرار کرده اند یا من ... شاید شعرها تکراری شده اند شاید هم من ... چرا تکرار ها مدام تکرار می شوند؟یا شاید من در حال تکرارم ...؟!
ساعت 8:32 دقیقه ی شب ... ورقه ی اول هنوز روبه رویم ... مداد تراش شده عرق کرده در دستم ...سوزن هایی که مدام به مغزم هجوم می آورند ... پا هایی که می دوند ... تیک تاک این ساعت لعنتی ... قلبم همچنان مغزم را تشویق میکند ... صدایش را بالا برده:من خسته ی این دردم ... سکون دستم... .
داستان ها دوباره تکرار می شوند و سال ها یکسان آغاز ... انسان ها یا می میرند یا زنده می شوند ... درخت ها یا شکوفه می زنند یا پژمرده می شوند ...آهنگ ها از یک درد می خوانند ... مغزها یک فرمان می دهند ... خنده های از ته دل کمتر شد ... بهانه های بیهوده ی گریه بیشتر ... شعرهایم بی قافیه شده ... داستان هایم بی شخصیت ... .
ساعت : دقیقه های نزدیک به پایان ... ورقه ی اول پاره و پر از خطوطی مبهم روبه رویم ... مداد نوک شکسته روی میز ... ضربان آرام و منظم قلبم ... مغزم قلبم را تشویق میکند.فریاد می زند : من هم خسته ی این دردم ... بیا تا از دست این واژه ها فرار کنیم ... بیا تا تماشای حقیقت را آغاز کنیم ... . پس از سال ها قلبم و مغزم با هم می تپیدند.
نیمه های آن شب داستان ها همه یک پایان یافتند و شعرها نیمه کاره ماندند.نویسنده ی درون من دیگر مرده بود.



- چه حالی دارم این روزا ...

- آخرین حیرت زمانی ست

که دیگر پی می بری

چیزی تو را به حیرت وا  نمی دارد…


ریچارد براتیگان 

 ترجمه :  احمد پوری


19

چقدر زیباست اگر وجودم درگیر زندگی شود، چشمانم از حقیقت تلخ و شیرین جاری شود، قلبم از نگاه های مهربان بلرزد ، فکرم پر از ایده های نو باشد ، دستانم برای گرفتن دست دیگران دراز شود ، پاهایم برای قدمی خیر جلو بروند ، لبانم سکوت لذت اختیار کنند ، صدایم نوای شادی باشدو نگاهم  ، نگاه دیگران را پرفروغ سازد. کاش میشد وجودم شعری می شد تا با سمفونی کلماتش بر روی گلبرگ های زندگی حرکت کند و آن را به حرکت درآورد! اگر در زندگیت بالا و پایین ها وجود نداشته باشند که تو زنده نیستی...! چقدر جوانی زیباست . چقدر معتاد شادابی اش هستم ، معتاد خنده ها و دوستانش ، شیطنت هایش! دل های جوان برای همه آرزومندم.


http://s6.picofile.com/file/8266245368/18308803302367449107.jpg



نازنین
زیر باران سرانگشتانت
بذر کوچک حروف
سطرهایی از گل های آفتابگردانند
که می رقصند با آفتاب نگاهت
نازنین
به همین خاطر
برایت مشتی واژه
از قحط سال شعر آوردم
تا زیر بارش سرانگشتانت
و شعاع چشمانت
قد بکشند و
گل های سرخی باشند بر میز کارت

شیرکو بی کس
ترجمه : فریاد شیری

18



اعترافی طولانی ست شب اعترافی طولانی ست

فریادی برای رهایی ست شب فریادی برای رهایی ست

و فریادی

برای بند .

 

شب

اعترافی طولانی ست .

 

اگر نخستین شب ِ زندان است

یا شام ِ واپسین

ــ تا آفتاب ِ دیگر را

در چهارراه ها فریاد آری

یا خود به حلقه ی دارش از خاطر ببری ــ ،

فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست

فریادی از نومیدی فریادی از امید ،

فریادی برای رهایی ست شب فریادی برای بند .

 

شب

فریادی طولانی ست .

 

 احمد شاملو



17

همیشه ترس من از سکوت
گذشتن از فضاهایی است که در هم فرو می روند
آویزان از دیوار
عبور این همه صدای به تنهایی
و گذشتن از مرز گرگ و میش همراه تک ستاره ای که زندانیست
همیشه ترس من از بیهوده همراه شدن است
بیهوده شدن
و دیواری که از آن آویزانم
که تاب این همه را نداشته باشد

وقتی صدا از دوردست می پیچد
فضاست که فرو می رود در هم
تنهای هزاران تکه پاره از قوس هایش می زند بیرون

صدا به صدا نمی رسد
همیشه ترس من از صدا در پیچ و خم های سکوت
از دویدنی است در پی تن های به تنهایی
و همیشه این ترس شبیه ستاره ای زندانی
از درزهای دیوار به گوش می رسد

همهمه است
در شبی به وسعت دنیا
تصویرها رژه می روند در خم فضاهای به ناچار
تن ها می دوند اریب در عمق خیابان
آویزان از دیوار
تن های تکه پاره در من فرو می روند
فرود می آیند
و بن بست بی صدا
هنوز صدایم می کند

تصویرهای بی امان با فضاهای فرو رونده در هم
در دوردست
و همین نزدیکی دیوار من است
با منی آویزان
در بین این همه صدای به تنهایی

 
علیرضا بهنام

http://s7.picofile.com/file/8265801134/cafe_alone_loves.jpg

جایی خوانده بودم که میگفت " این افکارتان هست که شما را محدود میکند"  ؛  اما من دوست دارم جور دیگری بگویم " این ما هستیم که افکارمان را محدود می کنیم." و این محدودیت می تواند از خیلی چیزها ریشه بگیرد  که  مهم ترینش افکار  ماست. پس دوباره برگشتیم به جمله ی اول " این افکارتان هست که شما را محدود میکند" اما این افکار را چه کسی محدود کرده است ؟ خودمان!  " این ما هستیم که افکارمان را محدود میکنیم." و افکارمان هم در یک عمل متقابل ما را محدود میکنند. برای بعضی محدودیت ها راه حلی نیست چرا که ما آنها را پذیرفته ایم مانند محدودیت هایی که در خانواده ، کشور ، دین ،و فرهنگ داریم اما بعضی از این محدودیت ها که شاخص بسیاری از کمبودها یا شکست های ما هستند را می توانیم تغییر بدهیم. مانند خجالت و کم رویی ، ترس ، غرور و ... . همین سه ویژگی شاخص بسیاری از محدودیت هایی است که من دچارش شده ام و می شوم. گرچه گاهی واقعا برایم مفید واقع شده اند اما در بسیاری از موقعیت ها باعث محدودیت و بی سهمیم هستند. باید سعی کنیم ، شاید با از بین بردن هر یک از این محدودیت ها بتوانیم دریایی از فرصت ها را به سمتمان جاری کنیم. با توجه به موقعیت ها و شرایط زندگی و همچنین سن افراد هر کدام به نوعی از این محدودیت ها رنج می برند . پس بیاید سعی کنیم همه این محدودیت های مسخره را کنار بگذاریم تا شاید بتواند راه گشایی باشد برای خرد کردن بقیه ی محدودیت های انسانی! من شروع میکنم :)

- این متن با بقیه ی متن هایم فرق داشت چون به شدت نیاز به راهنمایی خودم داشتم و برایم سخت بود از چاشنی ادبیات بهره بگیرم چون شاید از موضوع بحثم دور می شدم. با عرض پوزش:(

16


خواستم فکر کنم دوستم داری؛باورم شد!