من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

20

می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها
روشنی
من
گل
آب
چه درونم تنهاست!


سهراب سپهری

http://s7.picofile.com/file/8266925342/lonely.jpg

ساعت 8 شب ، ورقه ی اول درست روبه رویم ...مداد تراش شده در دستم ... "آریتمی" سمفونی قلبم ... تیک تاک کلافه کننده ی ساعت روی میز ... صدای زمخت کولر روشن اتاق ... گاز دادن های بی وقفه ی ماشین های اتوبان ... با برخورد هر قطره باران بر پنجره سوزنی مدام درون مغزم فرو می رفت ... چرا این قدر صدای پا از راهرو می آید؟! ... قلبم مغزم را تشویق میکند ... میگوید:خسته ی این دردم ... اما مغزم همچنان عامل سکون دستم... .
یا واژه ها فرار کرده اند یا من ... شاید شعرها تکراری شده اند شاید هم من ... چرا تکرار ها مدام تکرار می شوند؟یا شاید من در حال تکرارم ...؟!
ساعت 8:32 دقیقه ی شب ... ورقه ی اول هنوز روبه رویم ... مداد تراش شده عرق کرده در دستم ...سوزن هایی که مدام به مغزم هجوم می آورند ... پا هایی که می دوند ... تیک تاک این ساعت لعنتی ... قلبم همچنان مغزم را تشویق میکند ... صدایش را بالا برده:من خسته ی این دردم ... سکون دستم... .
داستان ها دوباره تکرار می شوند و سال ها یکسان آغاز ... انسان ها یا می میرند یا زنده می شوند ... درخت ها یا شکوفه می زنند یا پژمرده می شوند ...آهنگ ها از یک درد می خوانند ... مغزها یک فرمان می دهند ... خنده های از ته دل کمتر شد ... بهانه های بیهوده ی گریه بیشتر ... شعرهایم بی قافیه شده ... داستان هایم بی شخصیت ... .
ساعت : دقیقه های نزدیک به پایان ... ورقه ی اول پاره و پر از خطوطی مبهم روبه رویم ... مداد نوک شکسته روی میز ... ضربان آرام و منظم قلبم ... مغزم قلبم را تشویق میکند.فریاد می زند : من هم خسته ی این دردم ... بیا تا از دست این واژه ها فرار کنیم ... بیا تا تماشای حقیقت را آغاز کنیم ... . پس از سال ها قلبم و مغزم با هم می تپیدند.
نیمه های آن شب داستان ها همه یک پایان یافتند و شعرها نیمه کاره ماندند.نویسنده ی درون من دیگر مرده بود.



- چه حالی دارم این روزا ...

- آخرین حیرت زمانی ست

که دیگر پی می بری

چیزی تو را به حیرت وا  نمی دارد…


ریچارد براتیگان 

 ترجمه :  احمد پوری