من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

این روزها که میگذره، بیشتر از هر زمان دیگه ای به نوشتن فکر میکنم؛ عاشقانه و پر حسرت؛ اما هربار نمیدانم چیست، که مانعم میشود . میترسم، از توهمی که فکر میکنم حقیقت است و از حقیقتی که فکر میکنم توهم است. و نوشتن دیگر آن مأمن پراسرار من نیست و کاش می‌فهمیدید چه عذابی ست این اعتراف ... . داستان به کجا رسید که جوهرم خشک شد؟ کاش میدانستم، در حقیقت فکر میکنم که میدانم اما نمیدانم که چقدر به دانستنم اعتباری هست! بیراه نیست اگر بگویم حس ملکه ی مجنونی را دارم که برفراز تپه ای به آواره ها و سوخته های سرزمین واژه هایش می نگرد و در دل میداند این هوا دیگر سمی ست و «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است»... . 

ای کاش قادر بودم آنچه در مغزم میگذرد را بی لکه ای از ابهام برایت توصیف کنم. اما ابهام همچون پوست ، مرا در برگرفته است . کاش حتی می‌دانستم دقیقا میخواهم چه بگویم . « دنیا برای از تو سرودن مرا کم است»

شناورم، همچون گذشته و همچون گذشته دورتر و دورتر . خود طفلک بی چاره ام را به پهنای هرآنچه میدانم و نمیدانم پهن کرده ام و سرشارم از دغدغه ها و افکاری که سنخیتی با من ندارند اما دردشان گلویم را می‌سوزاند. هرچقدر میگذرد، بیشتر حس میکنم, ، چقدر این دنیا کثیف است. این دنیا بسیار بیرحم است و درعین حال زیبا. و من نمیدانم باید کدام موضع را برگزینم؟! 

همچنان در جست و جو ... در جست و جوی معنا و این حاصل تمام کندوکاو های درونی م هست: تمایلی فطری پشتی حقیقتی منطقیست؛ بیشتر بدانیم تا بیشتر بمانیم.

ای کاش، ای کاش می‌توانستم او را در آغوش بگیرم؛ همان‌قدر محکم، همان‌قدر وفادار و همان‌قدر صمیمی ؛, شاید آن وقت کمی سازمان می‌گرفت این توده های تلنبار شده ی افکار تاریکی که صندوق مغزم را پرکرده اند.

البته، شک دارم ...

از زمانی که به یاد می آورم بهم گفته اند خودت خودت خودت و خودت. و این قانون نانوشته دارد مرا به مرزهای تاریک اندیشه پایان می رساند. میدانم مطلقا درست نیست؛ مگر من چه اختیاری در پنج سال اول زندگیم داشته ام؛ فروید را شاهد میگیرم اما آنها به نفعشان هست که باور نکنند

و بعد از تمام چیزهایی که از سر گذراندم

این منم

هنوز هم من

و باور کنی یا نه، میان افکارم درحال تجزیه شدن هستم

و مدام درحال بسط پیدا کردن

متوجه منظورم نمی شوند

و من

واقعا خسته ام؛ بازهم حرفم مردود است، بازهم خودم تنها باید از پس همه چی بربیایم

و میدانی، این تکرار مکررات مرا هر روز خشمگین تر از پیش میکنم

آنچنان خشمی که برایم هرچیزی ممکن است

فقط یک آرزو دارم

کاش خودم را بیشتر دوست بدارم.

فضا از صدا اشغال شده؛ همه جا ، همه جا 

گوشم ، از بعد آن سیلی محکمی که خوردم مدام زنگ میزند و همچون سوهانی قشر مغزم را از ریز ریز میکند

ناراحت نشدم که زد، فقط زیر لب گفتم چرا زد؟

هنوز نفهمیدم

اولی را که زد بلند نشدم، محکم تر نشستم، خم نشدم

و در کمال ناباوری فریاد می کشیدم محکم تر، محکم تر...

و محکم تر خوردم، خون را در صورتم حس می کردم

اما در دلم هنوز همان قدر قدرتمند

می خواستم

محکم تر...

صدای فریادی می چرخید: چشماتو ببند

اما من

همچنان با چشمان باز میخواستم

محکم تر بزنید

تا جایی که جان دارم بزنید

تا جایی که بمیرم بزنید

مرز بین واقعیت و خیالم را درنوردیده ام

دیگر هراسی هم ندارم

شاید چون چیزی برای باختن ندارم

نمی دانم

من یک جهان نمی دانم دارم

و وضع بازارم روز به روز کسادتر است

گفتند ، بی رحمانه گفتند

تمامش کن

من اما می خواستم ادامه دهم

هنوز داستانم به قسمت هایی که می خواستم نرسیده بود

بیرحمانه گفتند

تمامش کن

من 

چرا

تمامش کردم؟

زیر لب می خواندم: خسته ام، هرچه زدی تیغ به شریان نرسید

اما یادم می آید شعر میگفت زنده ام، هر چه زدی تیغ به شریان نرسید

خدایا 

چه بلایی به سر قلمم آمده؟

خدایا

چه بر سر نوشته هایم آمده؟

خدایا

چه بر سر مرهمم آمده؟

اینهمه اندوه را چگونه باید تنهایی به دوش بکشم؟

صدایشان بر فضا طنین افکنده

چرا غم؟ چرا تنهایی و اندوه؟

و من

زهرخند می زنم به حماقتشان

چقدر سیاه

چقدر خاکستری

دارم غرق می شوم

به وائسین حباب هایی ک از دهانم بیرون می آیند می نگرند

و میان لحظه های مبهم انتها

عمیق ترین سوالها را از خودم می پرسم

من چرا ترسیدم؟

من چرا همیشه ترسیدم؟

چرا تمامش کردم؟


ای کاش تمام کلمه های دنیا را می دانستم

آن وقت نامه ای می نوشتم

نمیدانم برای چه

اما باید نامش را نامه بگذارم تا بتوانم راحت تر بنویسم

و ...

چه بر سر واژه هایم امده؟

چرا نمی توانم بنویسم؟

تنهایی پر کرده میان ارواره هایم را

ایا انسان ارواره دارد؟


همچنان میانشان دست و پا و فریاد میزنم که

در من حضوری گنگ مشهود است