من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

ویلیام عزیزم

عصر دل‌انگیز و سردی‌ست. البته سرمایی دوست‌داشتنی!  خانه آرام گرفته و همه تسلیم سنگینی آسمان و سکوت و رویا شده‌اند. باد سردی که می‌وزد زنگ آویزان کنار پنجره را به آرامی تکان می‌دهد. انگار که باد می‌خواهد چیزی را به من بگوید؛ شاید پیامی از تو برایم آورده است. به بخاری که از لیوان چای کنار دستم بلند میشود نگاه میکنم. هنوز هم شیفته‌ی دیدن دودی که از خاموش شدن شمع و سوزانده شدن عود و سرد شدن چای حاصل میشود و بین موانع نادیدنی هوای اطرافمان گم، هستم! میدانی، به پایان و سوختن زیبایی می‌بخشند! انگار میروند تا تناسخ را به جا آورند! آه میدانم میدانم، چطور جرئت میکنی؟ نخند به من! هرچند دوست دارم وقتی باعث میشوم بخندی! ویلیام، هوا سرد شده، کت قهوه‌ای سوخته‌ی گرمت را فراموش نکن وقتی صبح‌ها به نبرد میان غول‌های ساخته‌ی همنوعانمان میروی. برایم نوشته بودی که زمستان را دوست نداری، چون سرما مرا می‌ترساند اما ویلیام، من حالا دیگر زمستان را دوست دارم و از آن نمی‌ترسم. من اکنون مشتاقم که به سرمای انگشتانم ببالم و از آن لذت ببرم؛ و مشتاقم با بعدازظهر ها و شب‌های مرموز و اسرارآمیزش تنها باشم؛ چراکه اکنون با تمام وجودم میفهمم که برای رسیدن به پاییز سال بعد، باید زمستان را پشت سر بگذارم...!

تو را در اندیشه‌ام با گرمی، محفوظ نگه میدارم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد