ویلیام عزیزم
از اولین اشکها که پشت میز، هنگام عصرانه ریخته شد آغاز کنم یا از چمدانی که باز نشده، بسته شد؟ از چشمهای نگران و خشمگین برایت بگویم یا نگاههایی پراستیصال و امید...؟ ویلیام، سعی میکنم پا به پای امیدواری دیگران، همراهشان گام بردارم و با درختی که بدن نامیدمش، سعی کنم اندکی رقص را، بیتو، پشت سر بگذرانم؛ ولی خب، خوب میدانی که هر وقت حواس عمهها پرت میشود، خودم را به خلوتی میرسانم و سعی میکنم همه چیز را از ابتدا تجربه کنم... . گفته بودی کار سختیست خودت را عذاب میدهی! آه، احمق دوستداشتنی من! البته که خودم را عذاب میدهم؛ به یاد داری آن جمله ی سحرآمیز را که در طلوع روزی که رفتی با هم میخواندیم؟ : درد دریچهای ست به سمت تجربهی لذت ناب! پس بگذار، تابستانم را در عذاب هراس از غفلت به پایان ببرم چرا که پاییز...
آه ویلیام، این اولین پاییز را، میخواهم با آرامش و کمی غرور آغاز کنم...
تو را در اندیشهام محفوظ دارم...
ویلیام عزیزم
نمیدانم باید از کجا آغاز کنم؛ کیلومترها دور از خانه، بیاختیار مینشینم و میگریم و از خودم میپرسم اینجا چه میکنم؟. اندوه مرا در آغوش گرفته و رقصی طولانی میخواهد. گفته بودی تو شایستهی رنج هایت هستی؛ گفته بودی چشمهایم وقتی گریه میکنم زیباترند. با من از اندوهی گفتی که مادر خطابش میکردی و دستهایت سرد نبود. ویلیام، اکنون میفهمم معنای رنج باشکوه چشمهایت را و صبوریهایی که قولش را از من گرفتی. جایی خوانده بودم که میگفت: شب همه ما یکیست اما تاریکی هایمان باهم فرق دارد؛ اما ویلیام، من و تو، از دل یک تاریکی سر برآوردهایم و با هم به شب نگاه میکنیم...