-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 فروردین 1402 23:06
«درد، درد است؛ دل خوش نکن به وارونه خواندنش... .» نشستهام، مستاصل، ناچار، بیچاره غوطهور در خلایی سرشار از ابهامی جان فرسا میدانی، گاهی دیگر نه صدا، نه کلمه و نه سکوت کافی نخواهند بود تنها درد است و درد و بیچارگیها... و من بیرمق به صدای دلنشینش میاندیشم و آرزوهای زیبایش و تمام چیزهایی که با هم سهیم بودیم......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 بهمن 1401 21:15
[پرده اول] قلبم رو احساس میکنم. توی قفسهسینه، توی شکمم، شقیقههام، توی چشمام. تپشهای ترسناکی که مثل زلزله آوار میشه روی تنم. دمنوشهای خانگی، کافئین و قهوههای تلخ دستگاههای توی سالنها، حتی سجاد افشاریان و افشین یداللهی و صدای سلین دیون... ؛ هیچکدوم زورشون به این جنون جنبندهی داخل رگهام، داخل شقیقههام نمیرسه....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 اسفند 1400 20:13
استاد میگفت ویران کردن آسونه، ساختنه که سخته. تو میتونی با شک، ویران کنی اما چیزی که باید بهش توجه داشته باشی اینه که در چنین بستر بیرحمی، بعضی ها معماری هایی رو به نمایش گذاشتن، هرچند که بینقص نیست، (منظور نظریهها و ایدهها بود) که شما ببینی و بر آن بشی که چیزی از خود بنا کنی... . تکرار کرد:« چیزی از خود بنا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 بهمن 1400 23:23
ویلیام عزیزم دوباره نوشتن برای تو، کار سختیست چراکه میان قلب من با قلب تو فرسنگها فاصله افتاده و من از این فاصله نه غمناکم و نه شاداب. احوالم همچون تردید پیش از وقوع یک بوسه است! ویلیام من، وقتی به آسمان شلوغ و زمین سرشار از ازدحام تنهای بیجان جاندار مینگری، مرا به خاطر نیاور؛ به من فکر نکن چرا که من رویای آن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 بهمن 1400 22:18
ویلیام عزیزم در اتاق را به روی تمام جهان بستهام، پردهها را کشیدهام و پشت میز، خیره به کتاب و دفتر های ناتمام، نشستهام. ویلیام، ترسی سراسیمه سرشار از سکون گلویم را می فشارد! آینده... آینده چرا دیگر پیدا نیست؛ چرا نمیتوانم از بند دو روزهای بعد رها شوم؛ چخبر شده؟ خیالم همچون درختی خشکیده در برابر طوفان آنچه میباید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 دی 1400 17:51
ویلیام عزیزم عصر دلانگیز و سردیست. البته سرمایی دوستداشتنی! خانه آرام گرفته و همه تسلیم سنگینی آسمان و سکوت و رویا شدهاند. باد سردی که میوزد زنگ آویزان کنار پنجره را به آرامی تکان میدهد. انگار که باد میخواهد چیزی را به من بگوید؛ شاید پیامی از تو برایم آورده است. به بخاری که از لیوان چای کنار دستم بلند میشود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 شهریور 1400 20:19
ویلیام عزیزم از اولین اشکها که پشت میز، هنگام عصرانه ریخته شد آغاز کنم یا از چمدانی که باز نشده، بسته شد؟ از چشمهای نگران و خشمگین برایت بگویم یا نگاههایی پراستیصال و امید...؟ ویلیام، سعی میکنم پا به پای امیدواری دیگران، همراهشان گام بردارم و با درختی که بدن نامیدمش، سعی کنم اندکی رقص را، بیتو، پشت سر بگذرانم؛ ولی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریور 1400 00:40
ویلیام عزیزم نمیدانم باید از کجا آغاز کنم؛ کیلومترها دور از خانه، بیاختیار مینشینم و میگریم و از خودم میپرسم اینجا چه میکنم؟. اندوه مرا در آغوش گرفته و رقصی طولانی میخواهد. گفته بودی تو شایستهی رنج هایت هستی؛ گفته بودی چشمهایم وقتی گریه میکنم زیباترند. با من از اندوهی گفتی که مادر خطابش میکردی و دستهایت سرد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 شهریور 1400 14:39
لعنتی! شهریور شد!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مرداد 1400 21:40
ما دیگر دنبال شادی نیستیم، دنبال کمتر درد کشیدنیم. _ چارلز بوکوفسکی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مرداد 1400 21:45
دِین روی کاناپه محبوبش دراز کشیده بود. دست و پای آسیب دیدهاش را روی بالشهای نرم گذاشته بودم. خودم کنار پنجره نشسته بودم و غروب را تماشا میکردم و از نسیم ملایمی که از سمت غرب میآمد سرمست شده بودم. ناگهان صدای دِین مرا به خود آورد:« به چی فکر میکنی؟». من که فکر میکردم تمام مدت خواب بوده، با آشفتگی برگشتم و به چشم های...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مرداد 1400 18:32
ویلیام عزیزم این نامه را در اتاق زیرشیروانی برایت مینویسم. میدانم، باورت میشود؟ بالاخره عمه الیزابت راضی شد که به اینجا نقل مکان کنم! آه ویلیام، از پنجره ی دایرهای خاک گرفته ی اینجا همه چیز اسرارآمیز است. انگار که میتوانم تاریخ را از پشت این قاب ببینم اما چیزی که این منظره را دلانگیزتر میکند، جاده است. همان جادهای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 مرداد 1400 23:44
این روزها وقتی در خانهام، سخت و کمی تلخ میگذرند؛ زمانی که چارهای غیر از ماندن ندارم، پشت پنجره میایستم و به رقص باد میان برگهای تاک انگور و بازی بچه گربههای تازه بهدنیا آمده نگاه میکنم! تصور میکنم دِین درحالیکه پای خستهاش را به دنبال خود میکشد برمیگردد و با چشمهای سبزش به من لبخند میزند و من فکر میکنم که فردا،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مرداد 1400 23:04
تنهایم... صدای خنده هایشان را میشنوم؛ چقدر دوستداشتنی... آسوده دراز کشیدم و برادران کارامازوف داستایوفسکی را محکم به خودم میفشارم... میدانم که امشب هم شجاعت شروع کردنش را ندارم ... چشمهایم هر لحظه سنگین تر از قبل میشوند... نفس هایم آرام تر... صدای خنده هایشان را میشنوم؛ چقدر دوست داشتنی... لبخند میزنم، چشمانم بسته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مرداد 1400 23:53
چقدر سرشار از نفرت و خستگی و ترسم چقدر مثل همیشه خاکستریم چقدر مشتاقانه به دنبال دردسر میگردم ... چقدر تنها تر از همیشه ام من هیچ وقت نمی... چقدر بیهوده
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مرداد 1400 23:50
چقدر زندگیم معنی کم دارد نمیدانم تا کی میتوانم دوام بیاورم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 خرداد 1400 22:49
اومد رو به روم نشست و صورتشو با دستاش پوشوند. با وجود اینکه باهاش قهر بودم گفتم:« حرف بزن، خودخوری نکن اینقدر...» گفت:« خودخوری؟! نه بابا، دیشب نتونستم بخوابم سردرد دارم!» من:
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1400 18:11
تا این ساعت روز، هیجان انگیز ترین اتفاقی که افتاد این بود که میزبان وبیناری که خیلی وقته منتظرشم کسیه که وقتی کلاس دهم بودم، از انگیزه های درس خوندنم بود!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 22:59
چه هستی ، باش با توام ای لنگر تسکین ! ای تکانهای دل ! ای آرامش ساحل ! با توام ای نور ! ای منشور ! ای تمام طیفهای آفتابی ! ای کبود ِ ارغوانی ! ای بنفشابی ! با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین ! با توام ای شادی غمگین ! با توام ای غم ! غم مبهم ! ای نمی دانم ! هر چه هستی باش ! اما کاش... نه ، جز اینم آرزویی نیست : هر چه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 14:56
چرا باید یه سری ادم توی فنلاند تمرکز مطالعه شون روی «آمورش و پرورش خاورمیانه و بخصوص ایران« باشه؟!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 اردیبهشت 1400 23:31
خواب ای غریبه ی مهربان دوستت دارم میدانم روزی خواهم یافت خود را نه در تنهایی که میان آدمها میان هجوم آدمهایی که می فهمند و نمی فهمند و البته، آنها که نمی خواهند بفهمند من آن روز خود را در آغوش گرفته ام محکم، وفادار و اتفاقا با ظرافت زنانه ای که فقط خود می فهمم خواب ای ناچار دچار من آن روز بر فراز شهری ایستاده ام شهری...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 اردیبهشت 1400 01:13
عوض شدن آدما همیشه به خاطر غرور و این چیزا نیس بعضی وقتا آدما حوصله خودشونم ندارن و نیاز دارن تنها باشن همین... به جای ترک کردن درکشون کنید
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 اردیبهشت 1400 01:12
واژگان در شرحِ سکوتِ آدمها، چه قدر اندک و چه مایه بیبضاعت اند... -محمود دولت آبادی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اردیبهشت 1400 00:20
نمیتونم واقعا از پسش برنمیام کافیه از یه حدی بیشتر با یکی صحبت کنم یا دایره ادمایی که تو طول روز باهاشون در ارتباطم از یه حدی بیشتر بشه ... فقط یه نفره که حتی اگه یه روز کامل هم باهاش حرف بزنم این قدر حس خستگی و بیزاری از خودم نمی کنم که خودش خوب میدونه... بهم میگن اینجوری نمیشه که تو اصلا کارت جوریه که باید با آدما...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 اردیبهشت 1400 22:19
در موج خیز تنش های این شب ، طفلی سر بر دامنم گذاشته! و موهای مشکی بلندش میان انگشت هایم جاری ست. اندوهناک در این اندیشه ام که چقدر غم های مان شبیه است. دامنم که اشک هایش را پاک میکند. غمگینم که غمگین است، که ای خدا تمام دردش مال من، او فقط بخندد. بخندد، بلند بخندد. میگوید :مبینا، گرفتارم.. انتهای خنده ام ، خشک میشوم !...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 16:36
و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه ای از عمرش را با تو همدل باشد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 اردیبهشت 1400 13:34
دلداده ی توأم، رؤیای هر شبی… عاشـق نمی شـــدم… عاشق شدم، ببین! رفتی از کنارم امّا، رفتنت پُر از معمّا… حیف… گفتمت از عشق و باور، گفتی از نگاهِ آخر! حیــف… راحت از این دل مرو، که جانم میرود هر کجا روانه شوم، صدایت می زنم… جانِ من رها به سوی تو شد نگاهِ من، اسیرِ موی تو شد دل به دریاها بزن… از عشق بگو، زیبای من! به هر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 اردیبهشت 1400 13:08
نمیدونم مرکز مشاوره دانشگاه به همه دانشجوها اینقدر زنگ میزنه یا من کیس خاصیم که نگرانمه؟!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اردیبهشت 1400 17:12
چرا هیچ وقت تو زمان درست کار درست رو انجام نمیدممم؟!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 اردیبهشت 1400 18:21
شاید تو اصلا یادتم نباشه ولی من با اینکه چیزی نگفتم فهمیدم وسط بازی هیجان زده شده بودی و سرتو گذاشتی رو شونه م