خواب
ای غریبه ی مهربان
دوستت دارم
میدانم روزی خواهم یافت
خود را
نه در تنهایی
که میان آدمها
میان هجوم آدمهایی که می فهمند و نمی فهمند
و البته، آنها که نمی خواهند بفهمند
من آن روز
خود را در آغوش گرفته ام
محکم، وفادار و اتفاقا با ظرافت زنانه ای که فقط خود می فهمم
خواب
ای ناچار دچار
من آن روز بر فراز شهری ایستاده ام
شهری که دور است
خیلی دور
و اسمش آهنگی مثل گندم دارد
و به تسلیم شدن خورشید مینگرم
شب را فرا میخوانم
و آهسته نفس میکشم ، آهسته و عمیق ، خیلی عمیق
ستاره ها را فرامیخوانم
ستاره هایی که زاده ی اندوه خالص شب های من هستند
ای خواب
ای دوست همیشگی
آن روز در دلم غنچه ای باز شده است
که با مهتاب سیراب می شود
چرا که کسی را بازیافته ام
اری، من کسی را آن روز دوباره باز می یابم
و همان جمله ی آشنا را
باد در ذهنم زمزمه میکند :
اگر میدانستم انتهای شب های تاریکم به این لحظه
ختم میشد ، تحمل همه چیز آسان تر بود !
خواب
ای آشنای مهربان
مرا امشب با خود به آن روز ببر
و بگذار
لمس آینده را بر تنم حس کنم
مست شوم از آرزوهایم
تنهایی هایم
بگذار شک هایم
یقین بپوشند
خواب
ای عشق من
امشب
آرامم کن !