من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

49

ای کاش به جای اینکه این قدر عکس پروفایلا رو عوض کنن و حرفای قلمبه سلمبه می زدن ، شعورشون بهشون یه لگد محکم می زد تا از اون خراب شده راشونو بکشن ، برن تو افق ...

با کیا شدیم یه ملت ...!

می ترسم این اعتیاد لانه کرده در قلبم ، سرانجام مرا از پا بندازد ...

47

" هر انسان روزنه ای است به سوی خداوند ، اگر اندوهناک شود ؛ اگر بسیار اندوهناک شود"

مصطفی مستور


 

انگار سال ها می گذرد . لحظه ها ، زنجیروار حرکت می کنند و هیچ کدام هم خیال درخشش و خودنمایی ندارند و من ضحاک صفت با چشمانی خون بار نگاهشان می کنم و می غرم و فریاد می زنم و نعره می کشم ؛  کدام یک از این لحظه ها روزی مرا خواهد کشت ؟! کدام یک از این لحظه ها مرا به آن سوی بی سو می رسانند ؟! کدام یک از این لحظه ها با شلاقش محکم بر قلب من تازیانه می زند ؟! کدام لحظه مرا به خود خواهد آورد ؟! کدام یک مرا در خود حل خواهد کرد ؟! با کدام لحظه به فراموشی سپرده می شوم و کدام یک مرا در قلب ها و مغز ها سکون می دهد ؟! کدام یک از این لحظه های زنجیروار مثل امروز مرا فرومیریزند ، خرد می کنند ، غبار می کنند ، مسخره می کنند و می رنجانند؟! کدام یک از این لحظه ها در وصف ملاقات من با خدا می گویند ؟! چه لحظه ای  زمان " آینده " را  یاد دارد ؟! بیاید تا بلکه مرا از دستان کلفت و ضمخت گذشته رها کند ... !  اگر تنها چند روز دیرتر بیاید خواهم پوسید . لحظه های شکوهمند "حال" کجایند ؟! چرا این قدر همه شان خسته اند ؟! چرا این قدر کسالت بارند ؟! چرا فریاد نمی زنند ؟ چرا نمی خندند ؟ چرا تنها گریه می کنند و پویه می کنند ؟! حاصل انجام چه کاری این چنین بی توجهی است که نثارم می کنند ؟! خداوندم کجاست ؟1 چرا در بین این آوردگاه  بی هیجان لحظه ها نمی بینمش ؟!  کاش به جای آنکه از بالا نظاره کند این طوفان را کمی پایین می آمد تا جایی که می توانستم به دستانش چنگ بزنم و خود را در آغوشش بیندازم و فقط بگویم : دلم برایت تنگ شده بود ... نه ، تنگ که نه ! در نبود تو دلی نمانده بود این دنیایم بود که تنگ شده بود ... این نفس هایم بود که تنگ شده بود و چه ظلمتی بود آسمان شب ...! حتی ستارگان زندگیم ، اسطوره هایی که همیشه در روح و جانم زندگی می کردند به عروسک هایی تبدیل شدند که ناخودآگاهم چنان هنرمندانه آن ها را به بازی گرفته بود که باز هم فریب خوردم ! دیگر برایم عادت شده ، عادت کردن به نیرنگ ... شاید خیانت ... ناخودآگاهم . آنکه هر دم زیر مغز و قلب و چشمان من لانه کرده و ریشه ها را به بازی گرفته است ! و خداوند ، جانان وجودم می نگرد و برایم اشک می ریزد که این چنین غافل مانده ام ! خداوندا ، محبوب و نگار من آنچنان در خویش گم شده ام ، در خویشی که هیچ هم نیست ، طوری که  حتی ...  . خداوندا مرا ببخش ! محبوبم ، ای جانان من ، چه می کردم  ... چه می کنم و وحشت از این دارم که چه خواهم کرد ؟!  و می ترسم از گذر زمانی که تردید ها را به یقینی تبدیل می کند ... به یقینی هولناک ، به یقینی که مرا خواهد بلعید و من می ترسم . می ترسم زیر این آسمان شب ، تنها همان ذره احساسی را که مانده بسوزانم و بشوم مرده ای با قلبی تپنده و نفس هایی که از هر مجازاتی سنگین تر خواهند بود . خداوندا ، ای که تمام هستیم به نگاهت بسته است ، حالم را تکان بده که دلخوشی هایم مدت هاست ته نشین شده اند ! پروردگارم ، مرا به حال من رها نکن ! خوب می دانی آن قدر ضعیفم که تنها ماندن برایم کابوسی شده است ! مهربانم ، ما را به راه درست هدایت کن . خدایا ، زنجیر این لحظه ها را پاره کن و من را اصلاح کن . آن قدر در هم گره خورده ام که گره ی کور وجودم جز با دستان تو باز نخواهد شد. زیبایم ، تمامم را با ناتمامت سهیم کن . خداوندا ، دلی که این قدر سنگین شده را کجا می توان خالی کرد ؟! کجا می توان طعم یک شب گریه و آرامش را چشید ؟! مهربانم ، آیا روزی بازگشتی برای من وجود خواهد داشت ؟ آیا من روزی دوباره عکس های روی دیوارم را نفس خواهم کشید یا برایم تا ابد تصاویری گنگ خواهند ماند ؟! خداوندا ، جانانم ، مهربانم ، زیبایم ، نگارم قلبم را در دستانت نگه دار و مغزم را ببوس و مرا بازگردان تا چنان آغازی داشته باشم که تو می خواهی ، که تو می خواستی !



 



http://s8.picofile.com/file/8282917468/14142389_4689_m.jpg



نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام

نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام

 

تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن

من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

 

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم

تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام

 

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى

مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

 

شناختند عامیان من و تو را به این نشان

تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

 

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت

مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام

 

سید تقی سیدی

اتوبوس شلوغ

از ساختمان که بیرون اومدم بلافاصله ماسک را روی صورتم گذاشتم . سینه ام تاب این همه سرب را ندارد . یقه ی ژاکتم را به سمت صورتم کشیدم و مقنعه ام را روی سرم مرتب کردم و به راه افتادم . کیفم را محکم به خودم چسبانده بودم و قدم های کوتاه اما سریع برمی داشتم . گام برداشتن سخت بود ؛ سنگینی حرف هایی که روی دوش هر کداممان هست از یک طرف و حجم این سرب در گلو طرف دیگر. میان آن همه صدای بوق ماشین ها و رقص رنگارنگ چراغ ها به ایستگاه اتوبوس رسیدم . هنوز اتوبوس نیامده بود و افراد زیادی منتظر بودند. دستانم در جیب هایم جا خشک کردند . چشمانم می سوخت ؛ تب داشتم! فصل سرما را به خاطر همین سرماخوردگی هایش دوست ندارم . آرام و زیرلب می شمردم : یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، ...  . صدای کسی در گوشم پیچید : رسید بالاخره! . به انتهای خیابان پرتکاپو نگاه انداختم. غول زردرنگی به این سمت می چرخید. کسانی که نشسته بودند ، ایستادند و آنها که ایستاده بودند یک قدم جلو رفتند . من به پیروی از همه ... یک قدم جلو رفتم اما خیلی جلوتر کشیده شدم ...!

جا نبود ! مجبور بودم بایستم . مقابل در ، اولین جای خالی که یافتم را با ایستادنم پر کردم . ماسکی را که تنها روی صورت خودم می دیدم و همین قابل تعجب بود ، پایین کشیدم و گذاشتم شیشه هایم از شر بخار نفس هایم در امان باشند . در اتوبوس هرا خیلی گرم بود ؛ شاید به خاطر ورود ناگهانی از دستان سرما به داخل بود که این جور حس می کردم ، شاید هم به خاطر فشردگی انسان ها. در هر حال همان لحظه ی اول ژاکتم را درآوردم و به زور در کوله ام جا کردم ، کوله را هم بین دو پایم محصور ؛ پشتم درد گرفته بود . چشمانم را بستم و دوباره شمردم : یک ، دو ، سه ... چهار ... پنج ... شش . " خانوم یکم میرین اون ور تر" چشمانم را به زحمت باز کردم و به دختر جوانی خیره شدم که کمی از من کوتاه تر بود . قدم کوتاهی ، تا آنجا که فضا اجازه می داد ، برداشتم و کیفم به اندازه ی همان قدم از من دور ماند . هم موبایل و هم کتابم توی کیفم بود اما من زحمت خم شدن و برداشتن آن به خود نمی دادم. دیدن انسان ها را ترجیح دادم و پشیمان هم نیستم ...!

دختری که کنارم ایستاده بود و مرا از جایم کمی دور کرد اولین منظره ی رو به چشمانم بود . مانتوی زرشکی با مقنعه ای مشکی پوشیده بود و کوله اش را حمل می کرد . سرش پایین در حال خواندن کتابی بود ؛ نگاهی گذرا به سطر های کتاب انداختم : زمان ، مکان ، سرعت و ... . تلاشی برای نگاه مجدد نکردم . به اندازه ی کافی می دانستم . نمی توانستم چهره اش را ببینم ، اما رنگ چشمانش را به یاد  دارم : سبز بود . کمی آن طرف تر روی صندلی های کنار در خانمی همراه فرزندش نشسته بود ( حالا که می دانم فرزندش است !) کودک که پسر بچه ای 7 یا 8 ساله بود سرش را روی شانه ی مادرش گذاشته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. مادرش هم به بیرون نگاه می کرد و هر چند دقیقه ای که می گذشته سر پسرش را می بوسید . دو دختر نوجوان با لباس های رنگ شاد که به نظرم برای آن هوا زیاد نازک بود ، در گوشی با هم حرف می زدند و با صدای بلند می خندیدند. آن ته روی صندلی ، زن تقریبا مسنی نشسته بود که عینکش را پاک می کرد ؛ سیاهی موهایش که رگه های نقره ای میانشان می درخشیدند برایم اعجاب آور بود ! به آن طرف اتوبوس نگاه کردم ؛ دو پسر جوان رو به هم نشسته بودند و درباره ی تیم های مورد علاقه شان  بحث می کردند. پیرمردی بالای سرشان ایستاده بود ؛ شرمم می آمد به چشمانش نگاه کنم. بوی سیگار راننده اتوبوس را پر کرده بود . صدای خسته ام طاقت اعتراض نداشت . بقیه همه یا محو گوش دادن به موسیقی بودند یا درگیر چت کردن . دست چپم تیر کشید ؛ محکم ، عمیق . روی زانوهایم خمم کرد و آن موقع فهمیدم چه قدر کمر و پشتم درد می کنند . نمی دانم چرا نفس هایم بالا نمی آمد ؟! حس می کردم صورتم در حال انفجار است ؛ نا خوآگاه صدای مادرم در گوشم می پیچید که می گفت دوستت دارم ؛ شاید هم صدای مادر نشسته روی صندلی بود ! چشمانم پر اشک شد ؛ آرام و با وحشت در دل شمردم تا بلکه دوباره تسکینی برای دردم شوند : یک ... دو ... دو ... سه ...  . هر لحظه خم و خم تر می شدم ؛ یک ... دو ...  نمی شد ! چه بلایی سرم آمد ؟ ... یک ...

***

زمان از دستم در رفته است ؛ تعجبی هم ندارد چون زمانی نمی گذرد ! جایی خوانده بودم که می گفت این لحظه ها هستن که ثابتن ، ما هستیم که داریم توشون حرکت می کنیم . درسته ! شما در حال حرکت هستید اما من اینجا مانده ام ، با همان لباس ها ، همان ماسک و همان عینک با قاب بنفش ... درست همانجا مقابل در ...

قدم اول

وقتی احساسات در قالب کلمات آشکار می شوند ، تحمل هر چیزی آسان تر از قبل می شود.

...

من ناگهان قدم برداشتم ؛ سریع، بدون تفکر و تنها با انگیزه ! و انتهای مات این مسیر برایم مهم نبود ؛ تنها دلم خسته از حبس هوس پرواز در خود بود و خواستار یک قدم ! و من رام او شدم و به چشمانی که تنها همان قدم اول را نگاه می کرد راه افتادم ...!

...

سقوط حرکتی طبیعیست که همه روزی آن را نفس خواهند کشید! بعضی ها زودتر و بعضی ها پس از گذر لحظه های بی شمار ؛ و خوشابه حال آنها که سریع تر سقوط می کنند...!

...

و هنگامی که دیگر امیدی به دیدن نگاه عاشقانه ی ماه و خورشید نداری  ، دست هایی از جنس ملکوت پیش می آیند ...!

44


اگه تو هم حس می کنی گوشای دنیا کر شده ،
اگر برات دفترچه ی خاطره خاکستر شده ،
سازت و بردار و بخون آهنگی از جنس جنون !
ترانه یی به لهجه ی عشق و یکی شدن بخون!

رویاهات از یادت نره!
آرزوهات تموم نشن!
دنیا صدات و میشنوه،
خستگیت و فریاد بزن!

نگو صدای ساز ما تو ازدحام شب گمه
گاهی یه آواز کارگر به صدتا بمب اتمه
یکی صدات میشنوه یه گوشه از خاک زمین
تنها ترانه می گذره از مرزای هر سرزمین!

رویاهات از یادت نره!
آرزوهات تموم نشن!
دنیا صدات و میشنوه
خستگیت و فریاد بزن!


یغما گلرویی

لبخندی که روی لبم نقش بسته را نماد دلم نگیرید ؛ در دل من جریانی از خاطره ها برپاست  که نمی دانم چه نارسانایی مانع گردش آنها حول رگ هایم می شود ؛ درون من جریانی از گله ها ، اشک ها ، خنده ها ، پیروزی ها ، شکست ها ، تشنگی ها ، سیرابی ها ، اندوه ها ، شادی ها ، هستی ها ، نیستی ها ، رفتن ها ، ماندن ها ، کناه ها ، دعاها ، آه ها و فریادها نهفته است ؛ همه ی اینها در وجودم سرک می کشند اما توان هجوم به ذهنم را ندارند که آنجا پر است از منطق و فیزیک و ادبیات و قلم ها و خط کش ها و کتاب ها ! منطق همیشه بر احساس پیروز است ؛ تا بوده ، همین نبوده ! و چه قدر سخت است  تسلط بر احساسات کله شقی که گرد قلب من بی ثمر می گردند !  خیلی وقت است که کارم تنها نگاه کردن است ، نگاه می کنم و می گریم و می گریم و می گریزم و می خندم.  و اتم های این جهان با نوساناتشان به من لعنت می فرستند. کاش آنها هم سایه ی احساسات بر وجودشان افتاده بود تا می فهمیدند گاهی گریز بهترین کار است ؛ گاهی لحظات آن قدر کوچک اند که همچون التهابی به هر سلول بدنت فشار وارد می کنند و می گویند : مرا به خاطر بیاورد . و تو می گریی و به خاطر می آوری و به خاطر می آوری و به خاطر می آوری. و بعد سقوط می کنی و در امتداد محو چاله ای پنهان  فرو می روی و سپس غرق خواهی شد ! و این پایان توست ؛ " هر پایانی آغازی دیگر است " و خواب ها در پی هم نیز ابتدایی ندارند ؛ میان لشکری فرمانروایی می کنی که حرص حال بر دلشان سنگینی می کنند و شب ها با قرص خواب آور می خوابند و ژلوفن تمام دنیای آنهاست ...!  همه ی این ها را گفتم ؛ بی نتیجه ...! درون هر الهه ای جدالی بزرگ در میان است که ما نمی بینیم ! " انسان ها همانی نیستند که نشان می دهند" و انتهای این جدال تن به تن برای تنها "غنودن" ، دری را مشخص می کند که پشتش شاید آن سوی بی سو باشد ؛ شاید هم " آتریسا"! و دستان تو هر کدام دستگیره ی یکی از این دو در را گرفته اند و عرق می کنند و لعنت می فرستند به هر چه انسان دودل در عالم !( البته به آدمای دودل برنخوره ، منظورم خودم بود!) و امان از این قضاوت های جگر سوز اطرافیانی که تنها فریاد میزنند " یالا!" ، " بدو دیگه !" ، " فلانی رو دیدی رفته ... داره جلو یه ملت ..."  و " برو .... بخون" ، " اگه .... ادامه می دادی ..." و " نه ... تو که اینطوری نبودی ............. " و " تقصیر خودته ...." ، "  بیخیال .... اون یکی بهتره ...." و .....    .
و  کسی چه میداند پشت هر نقطه (.) دنیایی از وحشت در بند است  !
     ........

http://s9.picofile.com/file/8281318692/focus_109.jpg


-  این قدر جلوی راه همدیگه سد نگذاریم ...
-  نوشته هام چند وقته بوی خون گرفته ...

43

من سحر نمی دانم . من فقط روح ام را که بزرگ بود و سنگین گستراندم. من سحر نمی دانم . گفتی زمستان شده ای و من دل ام به حالت  سوخت و روح ام را که بزرگ بود و سنگین بود ، مثل چادری روی تو کشیدم و ذکر عشق خواندم تا تو داغ شدی . من سحر نمی دانم . نفس هایت به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می تپید . گفتم دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد. گفتم نکند تو را کشته باشم ؟ نکند من مرده باشم ؟ پس روح ام را از روی تو برچیدم . اما تو نبودی . غیب شده بودی . گفتم که سحر نمی دانم .

" مصطفی مستور"


 و بعضی چیز ها چه قدر عجیب با وجودت بازی می کنند ؛  گویا روحت را از وجودت بلند می کنند و امضای تعلق را رویش می زنند و با بوسه ای آن را باز می گردند ؛  همان چیز هایی که وقتی به خودتان می آیید می فهمید چه قدر تپش های قلبتان سریع شده  و چیزی دیوانه وار خودش را به وجودتان می کوبد و سخت ترین قسمت زمانی است که راهی برای رهایی آن مظلوم که گناهش تنها "به دنیا آمدن "است پیدا نمی کنید غافل از آنکه همان دنیایی که به آن تعلق داشت ، زیبا تر بود. و من چه قدر سرم برای این چیزها درد می کند ! و نمی دانی قوی ترین اعتیاد بشر در قلب من به سر می برد ! و هر روز تکه ای از وجودم را بیشتر معتاد می کند . آن قدر که احساس می کنم دیگر وجودم وقف هر چیزی غیر از خودم شده . احساس می کنم هر تکه از روحم را یه جا جا گذاشتم و بدون فکر احتیاج دوباره بهش به ادامه دادن ، ادامه دادم ؛ غافل از اینکه یه روزی ، یه جایی ، یه کسی ، یه چیزی بالاخره من را از من تهی می کند و من می مانم تکه های گمشده! تمام نگرانی های دنیایم در همان یک لحظه  خود را جا می کنند و من و مجهولی بی پاسخ به اجتماع وحشیانه ی آنها می نگریم و می گرییم و می گرییم ...! " توان گریز نیست اما توان گریستن ...!

و من حتی اکنون هم مضطربم ! از لحظه ی اتمام می ترسم ..! از سرمای شعله های روح سرکشم می لرزم ...! از بی برقی چشمانم می گریم ...! و به ته مانده های لبخند ، می خندم ...!

شاید قدر مطلق آینده تا حال ، مثبت نباشد ...!



http://s8.picofile.com/file/8279811592/28736.jpg