من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

43

من سحر نمی دانم . من فقط روح ام را که بزرگ بود و سنگین گستراندم. من سحر نمی دانم . گفتی زمستان شده ای و من دل ام به حالت  سوخت و روح ام را که بزرگ بود و سنگین بود ، مثل چادری روی تو کشیدم و ذکر عشق خواندم تا تو داغ شدی . من سحر نمی دانم . نفس هایت به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می تپید . گفتم دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد. گفتم نکند تو را کشته باشم ؟ نکند من مرده باشم ؟ پس روح ام را از روی تو برچیدم . اما تو نبودی . غیب شده بودی . گفتم که سحر نمی دانم .

" مصطفی مستور"


 و بعضی چیز ها چه قدر عجیب با وجودت بازی می کنند ؛  گویا روحت را از وجودت بلند می کنند و امضای تعلق را رویش می زنند و با بوسه ای آن را باز می گردند ؛  همان چیز هایی که وقتی به خودتان می آیید می فهمید چه قدر تپش های قلبتان سریع شده  و چیزی دیوانه وار خودش را به وجودتان می کوبد و سخت ترین قسمت زمانی است که راهی برای رهایی آن مظلوم که گناهش تنها "به دنیا آمدن "است پیدا نمی کنید غافل از آنکه همان دنیایی که به آن تعلق داشت ، زیبا تر بود. و من چه قدر سرم برای این چیزها درد می کند ! و نمی دانی قوی ترین اعتیاد بشر در قلب من به سر می برد ! و هر روز تکه ای از وجودم را بیشتر معتاد می کند . آن قدر که احساس می کنم دیگر وجودم وقف هر چیزی غیر از خودم شده . احساس می کنم هر تکه از روحم را یه جا جا گذاشتم و بدون فکر احتیاج دوباره بهش به ادامه دادن ، ادامه دادم ؛ غافل از اینکه یه روزی ، یه جایی ، یه کسی ، یه چیزی بالاخره من را از من تهی می کند و من می مانم تکه های گمشده! تمام نگرانی های دنیایم در همان یک لحظه  خود را جا می کنند و من و مجهولی بی پاسخ به اجتماع وحشیانه ی آنها می نگریم و می گرییم و می گرییم ...! " توان گریز نیست اما توان گریستن ...!

و من حتی اکنون هم مضطربم ! از لحظه ی اتمام می ترسم ..! از سرمای شعله های روح سرکشم می لرزم ...! از بی برقی چشمانم می گریم ...! و به ته مانده های لبخند ، می خندم ...!

شاید قدر مطلق آینده تا حال ، مثبت نباشد ...!



http://s8.picofile.com/file/8279811592/28736.jpg