من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

ظهر محله ی من را در خود حل کرده است 

و اهالی کوچه ی من همگی در خوابند 

کوچه ای به وسعت تنهایی من...

من ارام پشت پنجره روی تخت نشسته ام و در ابهام لحظه به سر میبرم 

خورشید چشمانم را میزند و میخواهد مرا نیز دچار افسون خواب کن 

من معذب میشوم, زانوانم را بغل میکنم و برای پیشانی ام تکیه گاه میسازم...

اما لجباز تر از این حرفاست. روزنه ی میان موهایم پیدا میکند و ارام روی صورتم می نشیند 

من تسلیم سرم را بالا می اورم 

به سکوت گوش فرا میدهم و دستم را روی کتاب شعر سایه طرحوار حرکت میدهم 

جادوی بهار را در فضا احساس میکنم 

اما من 

در اخرین روزهای زمستان و اغاز بهار دلتنگ پاییزم 

من از همین لحظه ها دلتنگ اذرم...

تصور میکنم زمان برای همیشه بایستد در همین لحظه 

و من خیال را تا مرز اتصال دریا و افق ادامه دهم 

انجا که طلوع و غروب خانه دارند 

از پنجره به پنجره ی رو به رو یم نگاه میکنم و با خود فکر میکنم ایا امسال می توانم از تو چیزی بیشتر از لرزش پرده ها در پشت شیشه ای مات را ببینم... ایا تو در تمام این مدت مرا میدیدی؟!

نفسی عمیق میکشم...

چشمانم را میبندم و زیرلب نغمه ای را زمزمه میکنم 

خواهرم ناله میکند 

فکر کنم کسی به شیشه ی خوابش سنگ زده باشد...

به خودم فکر میکنم 

به اینکه تا به اینجا چقدر راه را بی انکه بفهمم با خدا امده ام 

دفتر زندگی ام کم کم در حال پر شدن است 

 به تمام سوالاتی که دارم فکر میکنم ایا اصلا بالاخره جوابی برایشان خواهم یافت 

میل به تنهایی  باعث میشود بیشتر پاهایم را در اغوش بگیرم 

البته و شاید کمی هم ترس...

و با خود می اندیشم : ایا از پسش برمی ایم ؟

چندیست هر روز دارم کشف میکنم 

در واژه هایی که بی فکر جان میگیرند و من سپس در انها خویش را می یابم, یاد شعر افشین یدالهی می افتم : در خویش سفر کردم ویرانه به ویرانه, از خواب به بیداری...


اما ادامه اش یادم نمی اید و لبخندی بر لبم می نشیند.

ناگهان باد محکم به صورتم میخورد و اوایی از جنس  دیرینگی و روحم را در برمیگیرد و من میخندم,, کمی بلند...

اینجا   در و دیوار ها علی رغم تمام اشوبهای این روزهای سرزمین طفلکم بوی تازگی میدهند. یا د خنده ی دختر همسایه می افتم که با خنده و صدای بلند میگفت شاید امسال بختم واشه و خندید, ان هم چه خنده ای! و صدای سنتور همسایه دیگر که گاهی عجیب تسلای روحم است. حتی به زن پیری که تمام مشکلات خانه اش را به خاطر ما میداند فکر میکنم...!

 

و من احساس میکنم کوتاهی کرده ام, حس میکنم تنها نتی لز این سمفونی که قدیمی ست منم.  منی که سه تارم چندین سال است گوشه ی اتاق در حال خاک خوردن است. مدتهاست نت تازه ای از من ساخته نشده...


به دوپرنده ای نگاه میکنم که میخواهند روی میله ی پنجره ام لانه بسازند, زیر لب میگویم : امسال سال بهتری خواهد بود....  . 


کودکی صدای گریه اش بلند می شود...

فکر کنم کسی شیشه ی خوابش را شکست...!

حرف بزن ایدا....



حرف بزن 



من محتاج شنیدن حرف های تو هستم 



با من از عشقت, از قلبت, از ارزوهایت حرف بزن 


اگر مرا دوست میداری,.من نیازمند انم که از زبان تو بشنوم!


هر روز, هر ساعت, هر دقیقه, هر لحظه میخواهم که 

دهان تو, زبان تو, صدای تو 


ان را با من مکرر کند...


افسوس که سکوت تو مرا اندک اندک از گفتن باز میدارد...


من با طوفان زنده ام 


طوفانی از نوازش ها و جمله ها 


من حساس تر از انم که تصور کنی بتوانم در چنین شرایط نامساعدی زنده بمانم....



احمد شاملو





نمیدانم از کجا اشتباه کردم 



نمیدانم دقیقا کجا بود که سر کشی کردن را پایان دادم 



نمیدانم....



جانم از تنم انگار رفته 


سرم روزی چنان تیر کشید که هنوز هم رد ترکشش جامانده است...


نمیدانم از کی تو را خواستم 


از کی دچار شدم بی انکه معنای دچار را بفهممم 


دیوانگی هایم کی رنگ  تو گرفت...



انچنان زلزله ای برپا شد که از ان روز دلم بند نمیشود 


تو چطور برای من تو شد را نمیدانم 


بعد چشمانت چشمانم مدام سیاهی میرود 


من در ارزوی کدامین با تو بودنم را نمیدانم 


من, تو,... کدام منم را نمیدانم


...


من نمیدانم 


مدتهاست که نمیدانم...

من از اوج خستگی حرف نمیزنم    چون واقعا خسته نیستم 


من ازاوج درد حرف نمبزنم  چون هنوز تحمل دارم 


من از اوج تنهایی نمیگم   چون هنوز ادمای رو دور و برم دارم 



من از اوج درماندگی حرف نمبزنم   چون هنوز امیدوارم 






خلاصه بگم, من از اوج ها حرف نمیزنم, بعد هر استانه ای روند متفاوت میشود 


من 

از یک خط صاف صحبت میکنم, بدون اوج و فرود که هم صعود است و هم نزول 


من به امتداد این خط باریک خطرناک چشم دوخته ام و در انتظار توفانی ام که شاید در بینهایت استقابلم بیاید 


..

..

..

..



چشمام رو میبندم و به حرفات فکر میکنم :

مبینا 

تو فوق العاده ای اما خودت باور نمیکنی....



و من 


شب را به دور موهایم میپیچم و با ماه شروع به فکر میکنم

 خب...


 دیشب زلزله ای شاید هزار ریشتری را پشت سر گذاشتم و پشت سرم هم فقط ویرانی به جا گذاشتم....


وقتی نیمه شب در غربت خانه, در سکوت مبهم شب, غرق شده بودم و نمیدانستم به کجا فرار بکنم...

ناگهان دست خیالی باد پرده را کنار کشید و یک سطل مهتاب رویم ریخت....


و من 


بعد از مدت ها با لذت گنگ و مبهوت شدم....


منتظر ماندم اما باد رهایم کرد, بلند شدم  و پرده را کنار کشیدم و باران مهتاب تابیدن گرفت 


و من غرق شدم در ارامشی که شاید در جست و جویش بودم 

با چشم های نیمه بازم به هاله ی روشن و مبهم ماه نگاه میکنم 

و اشنایی را میبینم...


"چشمانمان در هم گره خورد و ایینه را ایینه پیدا کردا


و من بی توجه به انکه دیده شوم خودم را غرق در مهتاب کردم پیش از انکه خواب دوباره مرا بدزدد....



به چمدانم نگاه کردم,  قفلش را باز کردم و کمی مهتاب درونش ریختم...



ماه برایم ارمغانی از اینده اورد و من 


پای رفتنم.محکم تر خواهم ایستاد....

من از اینجا میروم 



نه دیگر توان ماندن دارم نه طاقت و تحمل و نه میلی....


نفس هایم خس خس میکند در این هوای مسموم 

شب ها را به روزها پیوند میزنم ان هم به زور 


کنارشان گم کرده ام تمام را...


این روزهاست بناست بر کنایه ها...

و تحقیرها...


قرنطینگی در قرنطینگی در قرنطینگی  .... کم کم به مرزهای انزوا نزدیک می شوم....


از اینجا میروم... دیر یا زود خواهد داشت ؛ هر چه زود تر خواهم رفت. چمدانم را از همین امروز میگذارم کنار تخت.... شروع میکنم به جمع کردن تکه هایم... تکه های شکسته ی دست شما 


فرایندی دقیق بود 

فرایند وابسته کردن من به خودتان 

برخلاف تمام کارهایتان بی اشتباه 


میدانید 


گردنبند استقلال را از گردنم کندید و گذاشتید بالای همان کمدی که هیچ وقت دستم بهشان نرسید.


من میروم و اشتباه هایتان را که در وجودم رخنه کرد نیز با خودم خواهم برد 


اما ان زمان تنهایم و شما نمی بینید که چگونه خودم را پاره پاره میکنم 



من خسته ام 

از نگاه های تندتان بر روی تنم 


از زخم زبان هایتان بر روزهایم 



و خسته ام از پند و اندرزهایتان که مانند گوشواره هایی سنگین به زور گوشم کردید 


و شما نخواهید دید که من تک تک انها را زیر نور اتش, در جنگل تکه تکه میشکنم 


شما یاد دادید هر اتفاقی هم که افتاد چهار انگشت که نه پنج انگشتم را سمت خودم بگیرم.


شما با اعتماد من به خودم چه کردبد ؟


من 


همانم که صادق هدایت خطابم کردید....


همان که میگفتید روزی از افسردگی خواهد مرد 


من همانم که با کسی کاری نداشتم اما توی بازی جرات یا حقیقت همیشه جرات بچه‌ها ی دیگر بودم....


من چمدانم را خواهم بست و هر چه زود تر از اینجا خواهم رفت 


از سیکل معیوب زندگی هایتان 


بیزارم 



من از ترس اینکه شبیه شنا شوم شبها خوابم نمیبرد 



من به زودی شما را با سوالهایتان تنها میگذارم 


در ورای واژگانم نهان میشوم و سکوت میکنم 



دارم چوب این رو میخورم که صادق بودم, اینکه همه چیز رو گفتم 




من چرا اعتماد کردم؟!



خدایتان تحمیلی ست...


من خدایم مثل شما نیست,,, چه کارم دارید؟



من را از کی تهی کردید وقتی هنوز تهی بودم؟!


…………


تبریک میگویم, مرا به بهترین شکل ممکن از دنیایم, دنیای که هنوز ندیده بودمش بیرون کردید....



و اکنون منم با شجاعتی کاذب که بهش امیدوارم 

و خدای خودم....!


شما نفهمیدید اما زود بزرگ شدم 


و دستم به بالای کمد رسید...


نگاهشان را حس میکنم که به من است 


زیر لب با هم حرف میزنن و گوشه چشمی به من دارند...


به هم سلقمه میزنند و ریزریز میخندند...



دست راستشان حول کیسه ای بزرگ از سرزنش ها و تحقیرهاست, انگشتشان را پیرامونش میپیچند و انتظار میکشند 


دست چپشان چندواژه تقدیر است تا اگر توانستم در صورتم پرت کنند....



حسش میکنم...


همه اش را....


و افکار خطرناکی در سر دارم....


نمی توانم نگاه هایشان را ناشی از محبت تلقین کنم...



دست از سرم بردارید,....


لطفا....


تنهایم بگذارید

در من تمنای اغوشی بود 



دیر جنبیدید 



مرغ از قفس پرید....





خدای من! چقدر امشب دلم پر است...

نمیدانم  تب دارم یا از خشم و شرم اینچنین داغم...

جز این بی پناهی



پناهی 



ندارم 



...

من مثل گل داوودیم 


روز کوتاه و شب بلند....


و تو 



ای خیال پوچ مبهم شیرین تلخ 


چندین سال است که شب شکنی میکنی....



و من....



چندین سال است که گلی نداده ام...!