من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

من از اینجا میروم 



نه دیگر توان ماندن دارم نه طاقت و تحمل و نه میلی....


نفس هایم خس خس میکند در این هوای مسموم 

شب ها را به روزها پیوند میزنم ان هم به زور 


کنارشان گم کرده ام تمام را...


این روزهاست بناست بر کنایه ها...

و تحقیرها...


قرنطینگی در قرنطینگی در قرنطینگی  .... کم کم به مرزهای انزوا نزدیک می شوم....


از اینجا میروم... دیر یا زود خواهد داشت ؛ هر چه زود تر خواهم رفت. چمدانم را از همین امروز میگذارم کنار تخت.... شروع میکنم به جمع کردن تکه هایم... تکه های شکسته ی دست شما 


فرایندی دقیق بود 

فرایند وابسته کردن من به خودتان 

برخلاف تمام کارهایتان بی اشتباه 


میدانید 


گردنبند استقلال را از گردنم کندید و گذاشتید بالای همان کمدی که هیچ وقت دستم بهشان نرسید.


من میروم و اشتباه هایتان را که در وجودم رخنه کرد نیز با خودم خواهم برد 


اما ان زمان تنهایم و شما نمی بینید که چگونه خودم را پاره پاره میکنم 



من خسته ام 

از نگاه های تندتان بر روی تنم 


از زخم زبان هایتان بر روزهایم 



و خسته ام از پند و اندرزهایتان که مانند گوشواره هایی سنگین به زور گوشم کردید 


و شما نخواهید دید که من تک تک انها را زیر نور اتش, در جنگل تکه تکه میشکنم 


شما یاد دادید هر اتفاقی هم که افتاد چهار انگشت که نه پنج انگشتم را سمت خودم بگیرم.


شما با اعتماد من به خودم چه کردبد ؟


من 


همانم که صادق هدایت خطابم کردید....


همان که میگفتید روزی از افسردگی خواهد مرد 


من همانم که با کسی کاری نداشتم اما توی بازی جرات یا حقیقت همیشه جرات بچه‌ها ی دیگر بودم....


من چمدانم را خواهم بست و هر چه زود تر از اینجا خواهم رفت 


از سیکل معیوب زندگی هایتان 


بیزارم 



من از ترس اینکه شبیه شنا شوم شبها خوابم نمیبرد 



من به زودی شما را با سوالهایتان تنها میگذارم 


در ورای واژگانم نهان میشوم و سکوت میکنم 



دارم چوب این رو میخورم که صادق بودم, اینکه همه چیز رو گفتم 




من چرا اعتماد کردم؟!



خدایتان تحمیلی ست...


من خدایم مثل شما نیست,,, چه کارم دارید؟



من را از کی تهی کردید وقتی هنوز تهی بودم؟!


…………


تبریک میگویم, مرا به بهترین شکل ممکن از دنیایم, دنیای که هنوز ندیده بودمش بیرون کردید....



و اکنون منم با شجاعتی کاذب که بهش امیدوارم 

و خدای خودم....!


شما نفهمیدید اما زود بزرگ شدم 


و دستم به بالای کمد رسید...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد