من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

بروم 

بر در تک تک خانه ها بکوبم 

بگویم تنها یک شب 

یک شب ناچیز ناقابل از شبهایتان را به من بدهید 

مهم نیست 

چقدر تنها 

یا عاشقانه 

یا بیخواب 

یا پر تنش 

پر سکوت 

پرتلاطم 

پراشک 

منحوس

یا پر از خنده باشد 

من فقط از شما یک شب میخواهم...

یک شب ناچیز ناقابل میخواهم 

...

بعد برگردم به دنیایم که 

روز به روز برایم کوچک تر و تنگ تر میشود 

و "سقف بلندش ترک میخورد"

شب ها رابه هم بدوزم 

چقدر در اینکار ناشی ام مهم نیست 

به هم وصلشان کنم

بلند و مشکی 

تاریک تاریک 

بعد به در و دیوار دنیایم بچسبانمش

دفتر و قلم را حاضر کنم 

شروع کنم به نوشتن خودم 

باید خودم را ان شب تمام کنم 

واژه به واژه خط به خط 


........


خیالت بود یا خودت ؟

کاش میفهمیدم 

باران می بارید 

طبق معمول پیش ی گرفته بود از من درباریدن 

و من در تلاطم قطرات پیکری را میدیدم که نزدیک میشد و دوباره دور 

تشویش.فضا را به تپش انداخته بود 

من و یقینی که در کار نبود 

تو و تردیدی که درمیان بود 

هاله ای بود بین من و نگاهم 

هاله ای بود بین تو و چشمهایم 

دست خودم نبود 

تردید تو 

تردید من بود 

نااگاهی از جنس خویش بود 

و تو میترسیدی 

اما من فقط نمیدانستم 

هوا خیس بود 

و میان من و تو اندوهی در حال جوانه زدن بود 

باد سردی میوزید 

و موهای من چشمهایم را از هم میدرید 

تو را سرما 

هوا سرد بود 

و تو میلرزیدی 

و من در تکاپوی جست و جوی بازوان خویش بودم 

نمیدانستم اغوشم را کجا خشکانده بودم 

هاله ای میان ما بود 

و تو گویی با بغض مرا مینگریستی 

میان ما انتظار خار میربخت 

من مستاصل 

و تو 

با همان نگاه اشنا 

مرا به سوی خویش میخواندی 

هوا سرد بود 

و هوهوی قوی باد 

و 

صدای من و تو 

که در باد گم شد:

دوستت دارم.

....


با خودم تصمیم گرفتم 

که جز به تو رسیدن 

در این جهان 

برای خویش 

دورنمایی نبینم 

من کنار تو تعریف میشوم 

و من
ای کاش می توانستم
این دل خسته و غمگین را
دور از چشم همگان
انگار که برای من نیست
کنار خیابانی رها کنم

ادیب جان سور

......

سرم توی کار خودم بود که خواهرم در رو باز کرد و گفت مبینا میخوای یه یادگاری  از پونزده سالگیت برات بیارم؟ دلم شور افتاد خندیدم گفتم امیدوارم زیادی شخصی نبوده باشه. سرخوشانه رفت و بعد با چهارتا برگه برگشت و داد بهم, تیترش رو خوندم:متن های یک دختر پونزده ساله در تکاپوی موفقیت. 
کاملا یادم رفته بود! خاطرات گذشته تکه تکه برایم جا می افتاد 
اون روزها مجله موفقیت رو زیاد میخوندم, خیلی دوست داشتم منم میتونستم براش یه متن بنویسم اما توش جایی واسه داستان و شعر و دلنوشته نبود, منم گفتم اشکال نداره من فشنگ ترین متنامو میفرستم, اونا تحت تاثیر من اصلا یه قسمت با این مضمون اضافه میکنن به مجلشون! عجب طفل دیوانه ای بودم! چندتا از نوشته هام که اتفاقا یه سریاشم از تو همین وبلاگ نوشتمو براشون ایمیل کردم, انتظار داشتم حداقل یه ماه دیگه جواب بگیرم اما دو سه روز بعد دیدم جواب دادن ؛ طبیعیه که گفتن متاسفانه مجله ی ما متن هایی با این مضامین رو چاپ نمیکنه منم واقعا انتظار نداشتم! ولی حرفای بعدش که کلی تعریف کرد و گفت حتما پیگیر فرستادنم به یه چمیدونم مجله یا هفته نامه دیگه باشم برام یه دنیا ارزش داشت. 
میخندم, چقدر شجاع و نترس!!!
اولین متن توجهم رو جلب کرد که فک کنم از همین وبلاگم برش داشتم, موضوع ش این بود:در بزنگاه گریه های من رفت. 
خب, پر از مشکل بود, واژه ها کنار هم نشسته بودند و اجرهای ساختمانی شده بودن که احساس من توش لونه کرده بود و من میخواستم انتقالش بدم ولی حجم اندوه این متن تنم رو لرزوند, یادمه گریم گرفته بود, اونقدر که نمیتونستم درست و حسابی کلمه ها رو به کار ببرم... 
من خیلی فبل تر از چیزی که به یاد دارم اندوهی رو با خودم به دوش میکشم.
و این غم در من بزرگ تر و بزرگتر شد و مرا در خود بلعید, ناراضی؟نیستم, من درد را من غم را واقعا دوست دارم. اما دوست داشتنم مثل همان جمله ایست که میگفت :تنهایی را دوست دارم به شرط انکه با دوستی گاهی درباره اش صخبت کنم.
جهانم پوچ و به معناست 
معنا...
همین چندسال پبش چقدر معنا میدیدم, چقدر میفهمیدم, نمیدانم چه چیزی باعث شد که اینطور به پوچ گرایی متمایل شوم؟!
مغز و قلب سینک ناشدنی اند و من بدبخت هر ثانیه... تیک تاک... تیک تاک... زخمی جدید را بر پشت خود حس میکنم
جهان من به ناگاه به خودانتحاری رسید و ویرانی و ویرانی و ویرانیست 
صبوری میکنم, در راه رشد خودم را قرار میدهم اما با این جدال درونم باید چه کنم؟!
قلب یا مغز... مرگ کدام یک کمتر درد دارد؟
من ناتوان تر از انم که بتوانم بین این دو بیشتر از این دوام بیاورم و روحم رو به زوال است...
حالب است مرزهای از هم گسیختگی خویش را میبینم و اینچنین  در سکونم...
هرمس را با پیغامی بی واژه باید به سوی خدایان بفرستم : نگاه ایزدان پشت سرم مباد!

من سراپا محتاجم و تنها در واژه ها عجزم پیداست... امان از این واژه ها... و امان از این دوری و ناگزیری به واژه ها....

میدانم که این روزهای سخت تمام میشون د اما نمیدانم چطور 
میدانم در دستانش در دستانم است اما من سراپا بی حسم 
میدانم مرا میخواند و من هنوز 
کر نشده ام...

از بزرگ شدن شاید متنفرم...!

تو فکر رفتنی و خنده ات شادم نخواهد کرد
شکر از طعم تلخ زهر چیزی کم نخواهد کرد

بدان یل نیستم اما به شدت معتقد هستم
که چیزی جز غم تو قامتم را خم نخواهد کرد

من و تو مثل روح و جسم همزادیم و می دانم
به جز مرگ آفتی ما را جدا از هم نخواهد کرد

بگو نگذشته آب از سر،بگو هستی و این یعنی
مرا داغ فراقت غرق در ماتم نخواهد کرد

بکش دستی به روی زخم های بی شمار من
که اعجازی که دستت می کند ،مرهم نخواهد کرد

نبُر با اتکا بر وصله از چیزی،بدون شک
گره چون روز اول بند را محکم نخواهد کرد

جواد منفرد 

........

نسیم بهاری ارام پرده را کنار میزند 
بوی قهوه ی پدر انگار که در سیمان دیوارها رسوخ کرده باشد 
و مادرم که اهسته نغمه ای پر خاطره را زیرلب زمزمه میکند 
خواهرم در رویاست, شاید اکتشافی جدید پیش چشمانش تداعی میشود...
و 
تکرار "من"
حس میکنم اوج عجزم در اعجاز زمین 
یا نتی در اوج سمفونی که اشتباه نواخته میشود 
حس کسی را دارم که در مجلس عروسی لباس عزا به تن دارد 
من حسم تکرار است و 
برای من 
تکرار 
وحشتناک است
اسمان در شب تپش دارد 
و شب از ما تهی ست 
من از خویش تهی مانده ام 
...
هرچقدر صفحه ها را ورق میزنم تا شعری نو بیابم, واژه ای تازه, شاید حسی فراموش شده اما انگار در ویرانه هایی سوحته به دنبال اجساد کسانی میگردم که فراموششان کرده ام 
من مایوسم 
و مانوس 
با این ثانیه های ترسناک 
خسته ام از این خستگی ها 
من 
درمانده ام از این تکرار 
معنای واقعی مستاصل از چشمان من خواندنیست....  .
 
مثل نقاشی سردرگمم که به دشت برفی رو به رویش مینگرد و سپس جعبه ی رنگ هایش...!

من خسته از تظاهرم 
خسته از نقابم 
نقابی که هر روز محکم تر به صورتم میچسبد 
و نفس..
من نفس کم دارم
. ..

از پیچیدگی خسته ام 
از این حجم از رمز و راز, پنهان کاری, تظاهر کردن 
من از واژه ها هراسانم 
فکر میکردم قابل اعتمادند 
فکر میکردم میتوانم سرم را روی شانه هایشان بگذارم ارام باشم 

اما خودم با واژه ها دروغ گفتم

کاش جهان همان قدر ساده بود که گلبرگ های گل 
یا خنده های کودکان 
یا...
نمیدانم, دنیای من کلاف سردرگمیست که من میانش گم شده ام و از پیچیدگی ها خسته ام 
چرا بترسم که بگم من دختر هجده ساله ای هستم که زیادی بزرگ تر از دهنم حرف میزنم 
یا شجاعت ان را داشته باشم که پشت تلفن صدایم نلرزد 
یا چرا به خاطر لبخند کسی لبخندم را به باد دهم 
من دشمنم با خودم 
و جهانم از حس خالیست 

از واژه گریزانم 
اما پناهی جز او ندارم 
شاید شبی 
هنگامیکه رویا شما را با خود به جهانی دور برده است 
خودم را در تاریکی مقدس 
به پایان برسانم 
...


همه چبز در حال خراب شدن است 

مثل قلعه شنی در مسیر باد 

زیبایی تو کودکانه بود 

همینطور عاشق شدن من 

عشق ما به پایان میرسد 

مثل یک بازی غم انگیز 

و غروب 

ما را به خانه هایمان برمیگرداند 

با زخم هایی بر تن و 

قطره اشکی در چشم 


رسول یونان



همانا مشکل از من است! همه چیز درون من است, درون من. اینکه حال فیزیکی من خوب نیست, این سردردها, این حالت تهوع ها همه از درون من سرچشمه میگیرد! در من حضوری گنگ در حال فاسد شدن است ..  .دیگر هیچ چیزی از بقیه نخواهم گفت. انقدر بزرگ نشده ام که بفهمم من مسول تمام زندگیم هستم... تمام تمامش. 


باید ارام بگیرم, من نیاز دارم 


به 


ارامش 


...



باید در میدان خودم بجنگم نه نبردی که سرباز هیچ کدام از ارتش هایش نیستم 

من دارم فقط وقت تلف میکنم 


اما 

امیدوارم 


و 


سعی میکنم شجاع باشم 


...


به روزهای بهتر فکر میکنم, ان روزها که بتوانم راحت بخندم 

هنگامیکه تنم خسته و کوفته 

و ذهنم مستاصل است 

همان موقع که خواب به چشمانم چنگ می اندازد 

زورق خیالم را در دریای منطق رها میکنم 

ان قدر پارو میزنم تا ابهای تیره ی فلسفه ها و 

موج های خطرناک سفسطه تنها خطی ناموزون به چشمم بیایند 

به ابهای زلال برسم 

بی هیچ الایش و الودگی 

بکر و درخشان 

در قاب ماه 

به انتظار بنشینم 

و هر ثانیه که میگذرد برایم طولانی تر برسد در حالیکه میدانم این معنای خوبی ندارد 

و وقتی کم کم اخرین سوسوی امید در دلم تقلا میکنند 

سمت دیگر این زورق فرسوده کوچک سنگین شود 

و من با چشمانی غمبار برمیگردم و تو رت میبینم 

همان قدر خالصانه و پاک 

و با زحمت می ایستم و خودم را به سمتت میکشانم 

و تمامم را در اغوشت جا میدهم 

اغوشی که مدتهاست تمنایش را دارم 

و عمیق تو را نفس میکشم تا انجا که ریه های کم جانم جان دارند 

و تو که همچنان بوی ان سوی این بی سویی ها را میدهی 

هرچه قدر سخت تر در اغوشت میگیرم دورتر میشوی 

و من و شرم دیدار چشم هایت 

و بوسیدنت که محال ترین ارزویی ست که در خیال هم ممنوع است 

ساعت زنگ میخورد...

وقت رفتن توست 

وقت رفتن من 

تو به ان سوی این بیسویی 

و من این سو تنهای تنها...


تقدیر من جدایی نیست, 

برگه های داستان من را باد این سمت اورده 

پیش از انکه انتقام بگیرم باید 

خود را به تو برسانم 

همین.