بروم
بر در تک تک خانه ها بکوبم
بگویم تنها یک شب
یک شب ناچیز ناقابل از شبهایتان را به من بدهید
مهم نیست
چقدر تنها
یا عاشقانه
یا بیخواب
یا پر تنش
پر سکوت
پرتلاطم
پراشک
منحوس
یا پر از خنده باشد
من فقط از شما یک شب میخواهم...
یک شب ناچیز ناقابل میخواهم
...
بعد برگردم به دنیایم که
روز به روز برایم کوچک تر و تنگ تر میشود
و "سقف بلندش ترک میخورد"
شب ها رابه هم بدوزم
چقدر در اینکار ناشی ام مهم نیست
به هم وصلشان کنم
بلند و مشکی
تاریک تاریک
بعد به در و دیوار دنیایم بچسبانمش
دفتر و قلم را حاضر کنم
شروع کنم به نوشتن خودم
باید خودم را ان شب تمام کنم
واژه به واژه خط به خط
........
خیالت بود یا خودت ؟
کاش میفهمیدم
باران می بارید
طبق معمول پیش ی گرفته بود از من درباریدن
و من در تلاطم قطرات پیکری را میدیدم که نزدیک میشد و دوباره دور
تشویش.فضا را به تپش انداخته بود
من و یقینی که در کار نبود
تو و تردیدی که درمیان بود
هاله ای بود بین من و نگاهم
هاله ای بود بین تو و چشمهایم
دست خودم نبود
تردید تو
تردید من بود
نااگاهی از جنس خویش بود
و تو میترسیدی
اما من فقط نمیدانستم
هوا خیس بود
و میان من و تو اندوهی در حال جوانه زدن بود
باد سردی میوزید
و موهای من چشمهایم را از هم میدرید
تو را سرما
هوا سرد بود
و تو میلرزیدی
و من در تکاپوی جست و جوی بازوان خویش بودم
نمیدانستم اغوشم را کجا خشکانده بودم
هاله ای میان ما بود
و تو گویی با بغض مرا مینگریستی
میان ما انتظار خار میربخت
من مستاصل
و تو
با همان نگاه اشنا
مرا به سوی خویش میخواندی
هوا سرد بود
و هوهوی قوی باد
و
صدای من و تو
که در باد گم شد:
دوستت دارم.
....
با خودم تصمیم گرفتم
که جز به تو رسیدن
در این جهان
برای خویش
دورنمایی نبینم
من کنار تو تعریف میشوم
همه چبز در حال خراب شدن است
مثل قلعه شنی در مسیر باد
زیبایی تو کودکانه بود
همینطور عاشق شدن من
عشق ما به پایان میرسد
مثل یک بازی غم انگیز
و غروب
ما را به خانه هایمان برمیگرداند
با زخم هایی بر تن و
قطره اشکی در چشم
رسول یونان
همانا مشکل از من است! همه چیز درون من است, درون من. اینکه حال فیزیکی من خوب نیست, این سردردها, این حالت تهوع ها همه از درون من سرچشمه میگیرد! در من حضوری گنگ در حال فاسد شدن است .. .دیگر هیچ چیزی از بقیه نخواهم گفت. انقدر بزرگ نشده ام که بفهمم من مسول تمام زندگیم هستم... تمام تمامش.
باید ارام بگیرم, من نیاز دارم
به
ارامش
...
باید در میدان خودم بجنگم نه نبردی که سرباز هیچ کدام از ارتش هایش نیستم
من دارم فقط وقت تلف میکنم
اما
امیدوارم
و
سعی میکنم شجاع باشم
...
به روزهای بهتر فکر میکنم, ان روزها که بتوانم راحت بخندم
هنگامیکه تنم خسته و کوفته
و ذهنم مستاصل است
همان موقع که خواب به چشمانم چنگ می اندازد
زورق خیالم را در دریای منطق رها میکنم
ان قدر پارو میزنم تا ابهای تیره ی فلسفه ها و
موج های خطرناک سفسطه تنها خطی ناموزون به چشمم بیایند
به ابهای زلال برسم
بی هیچ الایش و الودگی
بکر و درخشان
در قاب ماه
به انتظار بنشینم
و هر ثانیه که میگذرد برایم طولانی تر برسد در حالیکه میدانم این معنای خوبی ندارد
و وقتی کم کم اخرین سوسوی امید در دلم تقلا میکنند
سمت دیگر این زورق فرسوده کوچک سنگین شود
و من با چشمانی غمبار برمیگردم و تو رت میبینم
همان قدر خالصانه و پاک
و با زحمت می ایستم و خودم را به سمتت میکشانم
و تمامم را در اغوشت جا میدهم
اغوشی که مدتهاست تمنایش را دارم
و عمیق تو را نفس میکشم تا انجا که ریه های کم جانم جان دارند
و تو که همچنان بوی ان سوی این بی سویی ها را میدهی
هرچه قدر سخت تر در اغوشت میگیرم دورتر میشوی
و من و شرم دیدار چشم هایت
و بوسیدنت که محال ترین ارزویی ست که در خیال هم ممنوع است
ساعت زنگ میخورد...
وقت رفتن توست
وقت رفتن من
تو به ان سوی این بیسویی
و من این سو تنهای تنها...
تقدیر من جدایی نیست,
برگه های داستان من را باد این سمت اورده
پیش از انکه انتقام بگیرم باید
خود را به تو برسانم
همین.