من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

و من
ای کاش می توانستم
این دل خسته و غمگین را
دور از چشم همگان
انگار که برای من نیست
کنار خیابانی رها کنم

ادیب جان سور

......

سرم توی کار خودم بود که خواهرم در رو باز کرد و گفت مبینا میخوای یه یادگاری  از پونزده سالگیت برات بیارم؟ دلم شور افتاد خندیدم گفتم امیدوارم زیادی شخصی نبوده باشه. سرخوشانه رفت و بعد با چهارتا برگه برگشت و داد بهم, تیترش رو خوندم:متن های یک دختر پونزده ساله در تکاپوی موفقیت. 
کاملا یادم رفته بود! خاطرات گذشته تکه تکه برایم جا می افتاد 
اون روزها مجله موفقیت رو زیاد میخوندم, خیلی دوست داشتم منم میتونستم براش یه متن بنویسم اما توش جایی واسه داستان و شعر و دلنوشته نبود, منم گفتم اشکال نداره من فشنگ ترین متنامو میفرستم, اونا تحت تاثیر من اصلا یه قسمت با این مضمون اضافه میکنن به مجلشون! عجب طفل دیوانه ای بودم! چندتا از نوشته هام که اتفاقا یه سریاشم از تو همین وبلاگ نوشتمو براشون ایمیل کردم, انتظار داشتم حداقل یه ماه دیگه جواب بگیرم اما دو سه روز بعد دیدم جواب دادن ؛ طبیعیه که گفتن متاسفانه مجله ی ما متن هایی با این مضامین رو چاپ نمیکنه منم واقعا انتظار نداشتم! ولی حرفای بعدش که کلی تعریف کرد و گفت حتما پیگیر فرستادنم به یه چمیدونم مجله یا هفته نامه دیگه باشم برام یه دنیا ارزش داشت. 
میخندم, چقدر شجاع و نترس!!!
اولین متن توجهم رو جلب کرد که فک کنم از همین وبلاگم برش داشتم, موضوع ش این بود:در بزنگاه گریه های من رفت. 
خب, پر از مشکل بود, واژه ها کنار هم نشسته بودند و اجرهای ساختمانی شده بودن که احساس من توش لونه کرده بود و من میخواستم انتقالش بدم ولی حجم اندوه این متن تنم رو لرزوند, یادمه گریم گرفته بود, اونقدر که نمیتونستم درست و حسابی کلمه ها رو به کار ببرم... 
من خیلی فبل تر از چیزی که به یاد دارم اندوهی رو با خودم به دوش میکشم.
و این غم در من بزرگ تر و بزرگتر شد و مرا در خود بلعید, ناراضی؟نیستم, من درد را من غم را واقعا دوست دارم. اما دوست داشتنم مثل همان جمله ایست که میگفت :تنهایی را دوست دارم به شرط انکه با دوستی گاهی درباره اش صخبت کنم.
جهانم پوچ و به معناست 
معنا...
همین چندسال پبش چقدر معنا میدیدم, چقدر میفهمیدم, نمیدانم چه چیزی باعث شد که اینطور به پوچ گرایی متمایل شوم؟!
مغز و قلب سینک ناشدنی اند و من بدبخت هر ثانیه... تیک تاک... تیک تاک... زخمی جدید را بر پشت خود حس میکنم
جهان من به ناگاه به خودانتحاری رسید و ویرانی و ویرانی و ویرانیست 
صبوری میکنم, در راه رشد خودم را قرار میدهم اما با این جدال درونم باید چه کنم؟!
قلب یا مغز... مرگ کدام یک کمتر درد دارد؟
من ناتوان تر از انم که بتوانم بین این دو بیشتر از این دوام بیاورم و روحم رو به زوال است...
حالب است مرزهای از هم گسیختگی خویش را میبینم و اینچنین  در سکونم...
هرمس را با پیغامی بی واژه باید به سوی خدایان بفرستم : نگاه ایزدان پشت سرم مباد!

من سراپا محتاجم و تنها در واژه ها عجزم پیداست... امان از این واژه ها... و امان از این دوری و ناگزیری به واژه ها....

میدانم که این روزهای سخت تمام میشون د اما نمیدانم چطور 
میدانم در دستانش در دستانم است اما من سراپا بی حسم 
میدانم مرا میخواند و من هنوز 
کر نشده ام...

از بزرگ شدن شاید متنفرم...!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد