در چرخش تاریخ، چه سرخورده چه سرخوش
دنیا نه به جمشید وفا کرد، نه کوروش
آسودهام از آتش نیرنگ حسودان
از تهمت سودابه بری باد، سیاوش
ما اهلی عشقیم چه بهتر که بمیریم
جایی که در آن شرط حیات است توحش
ای دل! من اگر راز نگهدار تو بودم
این چشمهی خشکیده نمیکرد تراوش
من بی تو سرافکنده و دمسردم و دلخون
ای عشق! سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش
"فاضل نظری"
زندگی سرشار از معجزه های بزرگ و کوچکی است که توانایی تحول دارند ؛ تحول در زندگی! ... و من همیشه عاشق فروتنی "زندگی" بودم ...
کم تر کسی را دیده ام ... چرا دروغ ... کسی را ندیده ام که این چنین خودش را دستخوش تغییر کند ...! مدت زمان زیادی بود که درگیر زندگی بودم ! زندگی نمی کردم اما درگیرش بودم ، زنده بودم اما زندگی نمی کردم ؛ و حالا بعد از دو ماه ، بعد از این همه لحظه ها و ثانیه هایی که رفت فهمیدم! و زندگی دوباره معنا پیدا کرد؛روز ها رشد کردند و شب ها دلنشین شدند ، ماه بیشتر می درخشد و خورشید نیز بیشتر می تابد ؛ شادی و لبخند جریان دارد و جادوی عشق فضا را لبریز کرده! ناشناخته ها هنوز همانند که بودند اما دلنشین تر ، اما مهربان تر ...! اگر می دانستم انتهای شب های بی ستاره به اینجا ختم می شد حتما تحمل همه چیز آسان تر بود. معجزه رخ داد ... ؛ معجزه ای کوچک ،بسیار کوچک ! یکی از معجزه هایی که اطرافمان را پر کرده اند و فرصت مناسب می خواهند تا انگیزه را دوباره زنده کنند ، روح امید را جاری سازند و حالتان را خوب کنند.
برای همه ی ناشناخته های اطرافم ، آنان که از حال بد رنج می برند ، یک معجزه آرزومندم!
زندگی سرشار از معجزه های بزرگ و کوچکی است که توانایی تحول دارند ؛ تحول در زندگی! ... و من همیشه عاشق فروتنی "زندگی" بودم ...
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بی زاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار « آیا » وسواس هزار « اما »
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم ، آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بُرّیم ، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امّید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
حسین منزوی
میان در و پیکر این شهر گاهی گم می کنم " تمامم" را ! دیگر چه برسد میان انسان هایش ...! همانند کودک سرگردانی می شوم که میان این همه حرکت ساکن مانده و منتظر است محرکی خارجی او را دچار حرکت کند .انسان ها می روند و گاهی هم می آیند و بعضی هم در کمال تعجب می مانند اما میان این همه رفت و آمد ها به ندرت معجزه ای رخ میدهد؛شاید هم اصلا اتفاقی نیافتد . و این باعث تاخیر من در یافتن دوباره ی خودم می شود. با این همه وقتی سرانجام میان کوچه پس کوچه ها میابم خود را متوجه تغییری می شوم. اینکه چیزی را از دست داده ام یا اینکه چیزی را به دست آورده ام بی آنکه بدانم! و این غفلت روانم آن قدر خشمگینم میکند که از خود فرار میکنم ...! هه ... و دوباره گم می شوم ...
بدترین درد این است که ندانی چه دردی داری!
و من ، معکوس می شوم. هر آنچه داشتم ، به گذشته ام تعلق می یابد و من می مانم عدد یکی که تنها ادعای دوستی دارد ؛ گاهی در تلاطم های موج های سنگین زندگی از خود می پرسم : اگر نبودم چه می شد ؟! . آن وقت "یک" به "صفر" می گرایید و نیستی ، هستیم را فرا می گرفت.
خیال و خیال و خیال و خیال و خیال شده انتهای خیال بافی هایم در خواب های شبانه ...!
می روم و می گذرم و می خندم و می گریم و می گویم : .... سکوت ....
قدم برمی دارم و می نگرم به پاهایی که نمی دانم چه فکری در سر دارند ؟!
ذهن و قلب سینک نمی شود ، مرگ کدام یک درد کم تری دارد؟!
گم شده ام و گم کرده ام دیگران را ...!
برای شروع تازه ، حاضری؟
" امید حس شیرینی است که تلخی روزگاران را کم می کند ...!"
دنیای کودکانه ی انسان شکستنی است!
کوچک بمان که قد بزرگان شکستنی است!
امروز نان به خواهش مادر نمی خوری
فردا دلت برای همین نان شکستنی است
با بازی عروسک خوش باش که دلت
وقتی شدی عروسک دوران شکستنی است
من نیز مثل تو گل یک خانه بودم و
حتی سرم نمی شد گلدان شکستنی است
من نیز تا زمان خرید دوباره اش
عقلم نمی کشید که فنجان شکستنی است
من نیز روزگاری دندان نداشتم
تا بشنوم که بامشت دندان شکستنی است
باری! بزرگتر که شدم گرگ تر شدم
اما دلم هنوز بدانسان شکستنی است
کودک بمان عزیز دل مادر و پدر
تا نشنوی ابهت آنان شکستنی است!
" غلامرضا طریقی"
سرنوشت دچارم میکند به دویدن ! ضربان قلبم را تشدید می کند و نفس هایم را تند تر ؛ می دوم تا بلکه ببینم چه در خورجین خویش حمل می کند ... .
لحظه ها در پس هم می گذرند و من به تماشای گذر شکوهمند اما بی ثمرشان می نگرم ! کاش " لحظه ای" بایستد و به من فرصت اندیشیدن دهد ! حتی " یک لحظه هم بایستد کافیست!" تا بلکه من از این سردرگمی ملال آور رها شوم ! سپس سر بر شانه اش بگذارم و با هم به " گذرگاه لحظه ها" بپیوندیم. خورشید می آید و از بی ثمری جایش را به ماه می دهد و ماه با دیدن بی ثباتی جایش را به خورشید! نه اینکه من بی ثبات باشم ؛ هرگز ! اما آن قدر در گوشم خوانده اند از گذشته ای متفاوت که گاهی با حال اشتباه می گیرمش! می دانید " بزرگ تر ها " خیلی چیز ها را نمی دانند ! با این حال دلم خوش است ، یک نفر هست که همه چیز را می داند و همین که او بداند برایم کافیست. دلم می ترسد ؛ جایی خوانده بودم که می گفت : ترس حسی است که همه دچارش می شوند و بد ترین ترس ها ، ترس از ناشناخته هاست. حتی اگر این جمله از هر نظر هم قابل قبول نباشد اما در ذهن من مهر تایید را همان در نگاه اول خورد. ترس از ناشناخته ها عجیب دلم را می ترساند ؛ از این همه ناشناخته ای که در اطرافم است ، ناشناخته هایی که در اطرافم قدم می زنند ، نفس می کشند ، غذا می خوردند و می خوابند! با وجود این همه ناشناخته ، گاهی از خودم هم می ترسم ؛ من هم برای دیگران " ناشناخته ام"! ناشناخته ای (شاید) خیلی ناشناخته تر از بقیه ! مخصوصا با " سکوتی" که راه گلویم را بسته ... . با وجود این همه ناشناخته های اطرافم ، چیزهای زیادی برای کشف کردن هست ؛ که هر روز هم یکی تا چند تا را کشف می کنم تا بلکه میان این همه ناشناخته ، حداقل بگویم من یکی را می شناسم ! و آن یک نفر هم خودمم! گرچه غیر قابل پیش بینی بودن را دوست دارم اما ترجیح می دهم در برابر خودم از این علاقه چشم پوشی کنم! شاید با این چشم پوشی بشود حداقل پیش بینی کرد که سرنوشت چه در خورجینش حمل می کند ...!؟
چون قایق شکسته ز توفانم
ساحل مرا به خویش نمی خواند
امواج می خروشند
امواج سهمگین
آیا
کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد ؟
گرداب می ربایدم از اوج موجها
در کام خود گرفته مرا تاب می دهد
فریاد می کشم
آیا کدام دست
برپای این نهنگ گران بند می زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است
لبخند می زند
"حمید مصدق"
گاهی آنقدر بدم می آید
که حس می کنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم... بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم، کجا بروم؟
سید علی صالحی
عجیب با بخش های زیادی از این نوشته همدردم ! روزهایی در زندگی انسان هست که از فضا ، مهره ها و شیوه ی بازی اش خسته می شود ؛ روزهایی که دوست داری بازی را از روی میز پرت کنی و بنشینی به باقی مانده هایش نگاه کنی ...! این چنین روز هایی است که خیالم را می سپارم به " آن سوی بی سو " و خودم را گم می کنم میان دنیایی که خودم ساخته ام ؛ دنیایی که استراحت گاه من در بازی زندگی است و چه شیرین بود اگر انتهایش هم به آن سو می رسید ... . کاش میشد تغییر فضا و مکان و مهره ها ساده بود ؛ کاش تغییر شیوه ی بازیت آن قدر آسان بود که هر وقت خسته شدی با تکنیک جدیدی بازی کنی ؛ اما نیست ... . ساده نیست! در حقیقت سخته ! خیلی سخت ؛ تغییر شیوه ی بازی مشکل ترین تغییره! اون تغییری که دارم براش می جنگم ، می جنگم تا غربت روز هایم کمتر شود ، می جنگم تا روزمرگی طعم مرگ را بچشد ، تا اشتیاقم شعله ور شود ، تا چشمانم پر فروغ شود ، تا ذهنم پر از ایده شود و قلبم سراسر عشق . تلاش می کنم تا این فضا را تغییر دهم ، تلاش میکنم تا مهره هایش را عوض کنم ، تلاش میکنم تا بازی دوباره پر تنش شود ، تا دوباره هر قدم تشویشی از خوشی در فضا آکنده کند ، تلاش میکنم تا اثبات کنم به دیگران که انتهای بازی را اشتباه پیش بینی می کنند. نمی خواهم کلیشه ببافم ، می خواهم ثابت کنم همین. و چه قدر این همین ها همه را به "سادگی" گول می زنند !
- کم کم داره دیر میشه ...! بجنبیم !!! هممون.
گاهی خودم را گم می کنم ! گاهی میان انبوه " من " گم می شوم! آن قدر در توده ی پیچ و خم اسمم پیش می روم که به هیچ می رسم ؛ به "هیچ" ! می شوم تنها دو چشم که نکته بین خودم را می بینم و از خود می پرسم این کیست ؟
پاورقی : دلتنگی واژه ای نیست که در لغت نامه ی دهخدا به دنبال معنایش باشیم ؛ معنای دلتنگی را فقط آدم تنها می فهمد ... .
- نترس!خواهش میکنم ...