من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

13



دنیای کودکانه ی انسان شکستنی است!

کوچک بمان که قد بزرگان شکستنی است!


امروز نان به خواهش مادر نمی خوری

فردا دلت برای همین نان شکستنی است


با بازی عروسک خوش باش که دلت

وقتی شدی عروسک دوران شکستنی است


من نیز مثل تو گل یک خانه بودم و

حتی سرم نمی شد گلدان شکستنی است


من نیز تا زمان خرید دوباره اش

عقلم نمی کشید که فنجان شکستنی است


من نیز روزگاری دندان نداشتم

تا بشنوم که بامشت دندان شکستنی است


باری! بزرگتر که شدم گرگ تر شدم

اما دلم هنوز بدانسان شکستنی است


کودک بمان عزیز دل مادر و پدر

تا نشنوی ابهت آنان شکستنی است!



" غلامرضا طریقی"



http://s1.picofile.com/file/8263129968/86226787530165301790.jpg


سرنوشت دچارم  میکند به دویدن ! ضربان قلبم را تشدید می کند و نفس هایم را تند تر ؛ می دوم تا بلکه ببینم چه در خورجین خویش حمل می کند ... .

لحظه ها در پس هم می گذرند و من به تماشای گذر شکوهمند اما بی ثمرشان می نگرم ! کاش " لحظه ای" بایستد و به من فرصت اندیشیدن دهد ! حتی " یک لحظه هم بایستد کافیست!" تا بلکه من از این  سردرگمی ملال آور رها شوم  ! سپس سر بر شانه اش بگذارم و با هم  به " گذرگاه لحظه ها" بپیوندیم. خورشید می آید و از بی ثمری جایش را به ماه می دهد و ماه با دیدن بی ثباتی جایش را به خورشید! نه اینکه من بی ثبات باشم ؛ هرگز ! اما آن قدر در گوشم خوانده اند از گذشته ای متفاوت که گاهی با حال اشتباه می گیرمش! می دانید " بزرگ تر ها " خیلی چیز ها را نمی دانند ! با این حال دلم خوش است ، یک نفر هست که همه چیز را می داند و همین که او بداند برایم کافیست. دلم می ترسد ؛ جایی خوانده بودم که می گفت : ترس حسی است که همه دچارش می شوند و بد ترین ترس ها ، ترس از ناشناخته هاست.  حتی اگر این جمله از هر نظر هم قابل قبول نباشد اما در ذهن من مهر تایید را همان در نگاه اول خورد. ترس از ناشناخته ها عجیب دلم را می ترساند ؛ از این همه ناشناخته ای که در اطرافم است ، ناشناخته هایی که در اطرافم قدم می زنند ، نفس می کشند ، غذا می خوردند و می خوابند! با وجود این همه ناشناخته ، گاهی از خودم هم می ترسم ؛ من هم برای دیگران " ناشناخته ام"! ناشناخته ای (شاید) خیلی ناشناخته تر از بقیه ! مخصوصا با " سکوتی" که راه گلویم را بسته ... . با وجود این همه ناشناخته های اطرافم  ، چیزهای زیادی برای کشف کردن هست ؛ که هر روز هم یکی تا چند تا را کشف می کنم  تا بلکه میان این همه ناشناخته ، حداقل بگویم من یکی را می شناسم !  و آن یک نفر هم خودمم! گرچه غیر قابل پیش بینی بودن را دوست دارم اما ترجیح می دهم در برابر خودم از این علاقه چشم پوشی کنم! شاید با این چشم پوشی بشود حداقل پیش بینی کرد که سرنوشت چه در خورجینش حمل می کند ...!؟