من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

آدمه خب ...!

حالت پایدار فک نمیکنم واسش تعریف بشه!

....

دلم بعد مدتها حسابی گرفته . 

انتزاعی نه؟

عادت آدم هاست، چیزهایی که میبینن به چشم ، میشنون و لمس میکنن براشون پررنگ تره تا ادراکات صرف! 

تو تمام زندگی دنبال یه مفهوم انتزاعی میگردن ولی حاضر نیستن دست از تاکید روی عینیت بردارن!

حس بدی دارم ! حس انتزاعی بودن ...!

واسه بودن کنار آدما ، واسه همقدم شدن باهاشون ، واسه آرامش داشتن کنارشون، واسه دیده شدنت کنارشون ، واسه ...

باید عینیت داشته باشی! 

من نمیدونم عینیت داشتن چه شکلیه ولی می‌دونم پیرووش ذهنیت ها سرازیر میشن، و در کمال انتظار خیلی هم مطلوبن!

حس بدی دارم ، مثل عینیت نداشتن ...!

میگن دنیات دنیا نیس.

میگم پس من دارم کجا زندگی میکنم؟

میگن تو خیال!

اینم یه مفهوم انتزاع؟؟؟

حس بدی دارم ، مثل یه خیال بودن ...!

تقصیر من نیست که کلمه ها نت نیستن که بشه باهاشون ساز زد یا رنگ ندارن که بشه باهاشون نقاشی کشید! 

یا اینکه نمیشه تو بانک گذاشتشونو باهاشون سود کرد. تقصیر من نیست که حواس پنجگانه س نه شش گانه! 

میگن تو انتزاعی نیستی ، هذیون میگی کلا.

میگم راست میگین ، هذیون میگم!

حس بدی دارم ، مثل هذیون گفتن ...!


دیدمت. روی پله ها نشسته بودی .زانوهاتو همون مدلی بغل کرده بودی و به حیات خیس از بارون و برخورد قطره ها به شاخه های لخت یاس نگاه میکردی.

نشستم کنارت و کلاه ژاکتت رو روی سرت انداختم.نگام کردی. چقدر دلم برای این نگاه کودکانه که در هیبت چهره ی جوانت میدرخشیدن تنگ شده بود.گفتم بمونم؟ گفتی بمون.

موندم کنارت.قول داده بودم که همیشه میمونم . از همون روزی که اولین نفسات اکسیژن این دنیا رو تو ریه هات می‌ریخت.

آروم سرمو گذاشتم رو شونه ت. شونه ای که از همیشه محکم‌تر بود.امیخته از اندوه و آرامش قلبم رو فشرد.فهمیدی. مثل قبلاً سرکش نبودی، نمی جنگیدیم. با من دوست بودی. همینجاکنارم بودی.

میدونستم لبخندت رو ببینم که بالا می آمد و گونه آن را چاک میداد. دلم لرزید. چقدر بزرگ شده ای.

گفتم بگو.. گفتی تو باید بگی.

چی میخوای بگم؟

_قراره چه چیزایی ببینم؟

مکث کردم.هنوز هم محتاطی. گفتم همه چیز در دیدگاه من چیزیه که تو دیدگاه تو نیس. درسته سوال تو رو با جواب خودم جواب بدم؟

این بار نوبت تو بود که مکث کنی. گفتی نه ، حداقل بگو چه حسی داشتی تمام این مدت؟

خندیدم، گفتم چقدر به حس من اعتماد داری؟

خندیدی، گفتی هیچی!

پرسیدی خیلی طول کشید؟

ذهنم با هجوم تصاویر اجازه پیدا کردن کلمات رو ازم گرفته بود. بالاخره گفتم نه اونقدر کوتاه بود که حسش نکنم نه اونقدر طولانی که حسش بکنم.

زیرلب گفت میدونستم.

آروم دستش رو گرفتم. هنوز دست هامون هم اندازه بود.چندبار نفس عمیق کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم. آخر سر با بدبختی گفتم متاسفم. و بعد بی اختیار هق هق اشک ریختم.نگاهم نکردی اما دستم رو محکم تر فشردی. احساست رو می‌فهمیدم.همدردیت را حس کردم. بینمون سکوت برقرار شد.یک سکوت طولانی. او در اینده بود اما من از این جلوتر نمی‌توانستم برم.

صداش رو شنیدم ، همان صدای خودم  اما آتشین بود . گفت می‌دونی اهمیتی ندارد. هیچ کدومش. الان اینجاییم. جاییکه همیشه ارزوشو داشتیم و فقط خودمون میدونستم. من عصبانی نیستم ازت اصلا. من همون رو بخشیدم. می‌دونی وقتی آدم به آرزویش میرسه انگار دیگه نمیتونه کینه به دل بگیره. بعد برگشتی و نگام کردی. 

چشمانمان در هم گره  خورد و آیینه را آیینه پیدا کرد 

خندیدیم ،خنده هوایی سرشار از شوق دخترانه و لبریز آرزوسرتو بالا آوردی و به روبه رو خیره شدی ، قبل اینکه تو بگی من گفتم 

آذر هنوز به اندازه اولین بار معرکه س!