من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

15

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست
همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است…

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است

نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند،
که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است

به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست
که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است
تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست؛
که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است   

رویا باقری


http://s1.picofile.com/file/8264121800/11500081_5194_l.jpg

چشمانم  دنیای اطراف را تا جایی که می تواند می کاود ، گوش هایم سعی می کنند تا بفهمند ، پاهایم می روند تا بگردند ، دستانم پرواز می کنند تا بیابم اما هنوز نیافته ام تکه ی گم شده ی پازل این " وجود " را که به تازگی از دستش داده ام ! اشتباه از خودم بود ، از اول هم باید می فهمیدم که این تکه پازل را کامل نمی کند اما چه سود که تنها کمال گرایی های  دروغین بودند که در آن دوران در اختیارم داشتند. جست و جو سخت است میان این همه عدد های گنگ اطرافم ؛ و از همه مهم تر جست و جو با این نوسانات احساسی که درونشان شناورم سخت تر ! اما همان تکه ی گم شده می تواند به تمام این روزها و افکار پایان دهد ! می تواند آینده را نشانم دهد و گذشته را دور بریزد، می تواند حال را برایم تازه کند و نیمی از سوال های وجودم را پاسخگو باشد. باید پیدایش کنم هر چه زود تر ، مفید تر واقع می شود!دنیایم با تمام تلاش هایش  ،  لکه ی پوچی کم رنگی بر خود دارد که همین تکه می تواند پاکش کند ! کاش زودتر بیابمش پاسخی را که مدت ها تضادش را با خودم حمل می کردم ، از آن می گفتم و از آن می خواندم ، با آن خیال بافی می کردم و آینده را با آن پاسخ گو می شدم اما بعد از سال ها ، هنگامی که مغزم مزه ی تغییر را چشید فهمید ! که تمام این سال ها تنها کاری که با آن می گذشت فریب دادن بود ، فریب دادن خود ، دیگران ، دنیا ، سرنوشت ، آینده ، گذشته ... . تمام این مدت عروسک خیمه شب بازی بودم که با ندانسته های خودم  بودنم را قبول کردم ، عروسک خیمه شب بازی خودم بودم اما خودم نبودم. و حالا حس زندانی  را دارم که حکم آزادیش را با صداقتش بر پیشانیش زد و رهسپار جاده ی اصلی شد ، جاده ای که تمام مدت بر خلافش را می رفت! در هر دو جاده تنها بودم و هستم ؛ تنهایی رفیقی است که هیچ گاه رهایم نمی کند ، دوستم ندارم که رهایم کند ؛ مگر انتهای هر دوستی به تنهایی ختم نمی شود ؟ حتی دوستی های چند ساله ؟! امید دارم به یافتنش! به یافتن تکه ی گمشده این پازل ؛ با تنهایی پیش می روم در پی یافتن تکه ای که پاسخ معماهای این ذهن مشغول را در خود دارد.