من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

46

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بی زاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم


آوار پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟


تشویش هزار « آیا » وسواس هزار « اما »

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم


دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم


دردا که هدر دادیم ، آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بُرّیم ، ابریم و نمی باریم


ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !


من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امّید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم



حسین منزوی




http://s1.picofile.com/file/8263361318/enerdgjbxg8q32dbya1.jpg


میان در و پیکر این شهر گاهی گم می کنم " تمامم" را ! دیگر چه برسد میان انسان هایش ...! همانند کودک سرگردانی می شوم که میان این همه حرکت ساکن مانده و منتظر است محرکی خارجی او را دچار حرکت کند .انسان ها می روند و گاهی هم می آیند و بعضی هم در کمال تعجب می مانند اما میان این همه رفت و آمد ها  به ندرت معجزه ای رخ میدهد؛شاید هم اصلا اتفاقی نیافتد . و این باعث تاخیر من در یافتن دوباره ی خودم  می شود. با این همه وقتی سرانجام میان کوچه پس کوچه ها میابم خود را متوجه تغییری می شوم. اینکه چیزی را از دست داده ام یا اینکه چیزی را به دست آورده ام بی آنکه بدانم! و این غفلت روانم آن قدر خشمگینم میکند که از خود فرار میکنم ...! هه ... و دوباره گم می شوم ...

بدترین درد این است که ندانی چه دردی داری!

و من ، معکوس می شوم. هر آنچه داشتم  ، به گذشته ام تعلق می یابد و من می مانم عدد یکی که تنها ادعای دوستی دارد ؛ گاهی در تلاطم های موج های سنگین زندگی از خود می پرسم : اگر نبودم چه می شد ؟! . آن وقت "یک" به "صفر" می گرایید و نیستی ، هستیم را فرا می گرفت.

خیال و خیال و خیال و خیال و خیال شده انتهای خیال بافی هایم در خواب های شبانه ...!

می روم و می گذرم و می خندم و می گریم و می گویم : .... سکوت ....

قدم برمی دارم و می نگرم به پاهایی که نمی دانم چه فکری در سر دارند ؟!

ذهن و قلب سینک نمی شود ، مرگ کدام یک درد کم تری دارد؟!

گم شده ام و گم کرده ام دیگران را ...!

برای شروع تازه ، حاضری؟

" امید حس شیرینی است که تلخی روزگاران را کم می کند ...!"