هنگامیکه تنم خسته و کوفته
و ذهنم مستاصل است
همان موقع که خواب به چشمانم چنگ می اندازد
زورق خیالم را در دریای منطق رها میکنم
ان قدر پارو میزنم تا ابهای تیره ی فلسفه ها و
موج های خطرناک سفسطه تنها خطی ناموزون به چشمم بیایند
به ابهای زلال برسم
بی هیچ الایش و الودگی
بکر و درخشان
در قاب ماه
به انتظار بنشینم
و هر ثانیه که میگذرد برایم طولانی تر برسد در حالیکه میدانم این معنای خوبی ندارد
و وقتی کم کم اخرین سوسوی امید در دلم تقلا میکنند
سمت دیگر این زورق فرسوده کوچک سنگین شود
و من با چشمانی غمبار برمیگردم و تو رت میبینم
همان قدر خالصانه و پاک
و با زحمت می ایستم و خودم را به سمتت میکشانم
و تمامم را در اغوشت جا میدهم
اغوشی که مدتهاست تمنایش را دارم
و عمیق تو را نفس میکشم تا انجا که ریه های کم جانم جان دارند
و تو که همچنان بوی ان سوی این بی سویی ها را میدهی
هرچه قدر سخت تر در اغوشت میگیرم دورتر میشوی
و من و شرم دیدار چشم هایت
و بوسیدنت که محال ترین ارزویی ست که در خیال هم ممنوع است
ساعت زنگ میخورد...
وقت رفتن توست
وقت رفتن من
تو به ان سوی این بیسویی
و من این سو تنهای تنها...
تقدیر من جدایی نیست,
برگه های داستان من را باد این سمت اورده
پیش از انکه انتقام بگیرم باید
خود را به تو برسانم
همین.