خب...
دیشب زلزله ای شاید هزار ریشتری را پشت سر گذاشتم و پشت سرم هم فقط ویرانی به جا گذاشتم....
وقتی نیمه شب در غربت خانه, در سکوت مبهم شب, غرق شده بودم و نمیدانستم به کجا فرار بکنم...
ناگهان دست خیالی باد پرده را کنار کشید و یک سطل مهتاب رویم ریخت....
و من
بعد از مدت ها با لذت گنگ و مبهوت شدم....
منتظر ماندم اما باد رهایم کرد, بلند شدم و پرده را کنار کشیدم و باران مهتاب تابیدن گرفت
و من غرق شدم در ارامشی که شاید در جست و جویش بودم
با چشم های نیمه بازم به هاله ی روشن و مبهم ماه نگاه میکنم
و اشنایی را میبینم...
"چشمانمان در هم گره خورد و ایینه را ایینه پیدا کردا
و من بی توجه به انکه دیده شوم خودم را غرق در مهتاب کردم پیش از انکه خواب دوباره مرا بدزدد....
به چمدانم نگاه کردم, قفلش را باز کردم و کمی مهتاب درونش ریختم...
ماه برایم ارمغانی از اینده اورد و من
پای رفتنم.محکم تر خواهم ایستاد....