من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

44


اگه تو هم حس می کنی گوشای دنیا کر شده ،
اگر برات دفترچه ی خاطره خاکستر شده ،
سازت و بردار و بخون آهنگی از جنس جنون !
ترانه یی به لهجه ی عشق و یکی شدن بخون!

رویاهات از یادت نره!
آرزوهات تموم نشن!
دنیا صدات و میشنوه،
خستگیت و فریاد بزن!

نگو صدای ساز ما تو ازدحام شب گمه
گاهی یه آواز کارگر به صدتا بمب اتمه
یکی صدات میشنوه یه گوشه از خاک زمین
تنها ترانه می گذره از مرزای هر سرزمین!

رویاهات از یادت نره!
آرزوهات تموم نشن!
دنیا صدات و میشنوه
خستگیت و فریاد بزن!


یغما گلرویی

لبخندی که روی لبم نقش بسته را نماد دلم نگیرید ؛ در دل من جریانی از خاطره ها برپاست  که نمی دانم چه نارسانایی مانع گردش آنها حول رگ هایم می شود ؛ درون من جریانی از گله ها ، اشک ها ، خنده ها ، پیروزی ها ، شکست ها ، تشنگی ها ، سیرابی ها ، اندوه ها ، شادی ها ، هستی ها ، نیستی ها ، رفتن ها ، ماندن ها ، کناه ها ، دعاها ، آه ها و فریادها نهفته است ؛ همه ی اینها در وجودم سرک می کشند اما توان هجوم به ذهنم را ندارند که آنجا پر است از منطق و فیزیک و ادبیات و قلم ها و خط کش ها و کتاب ها ! منطق همیشه بر احساس پیروز است ؛ تا بوده ، همین نبوده ! و چه قدر سخت است  تسلط بر احساسات کله شقی که گرد قلب من بی ثمر می گردند !  خیلی وقت است که کارم تنها نگاه کردن است ، نگاه می کنم و می گریم و می گریم و می گریزم و می خندم.  و اتم های این جهان با نوساناتشان به من لعنت می فرستند. کاش آنها هم سایه ی احساسات بر وجودشان افتاده بود تا می فهمیدند گاهی گریز بهترین کار است ؛ گاهی لحظات آن قدر کوچک اند که همچون التهابی به هر سلول بدنت فشار وارد می کنند و می گویند : مرا به خاطر بیاورد . و تو می گریی و به خاطر می آوری و به خاطر می آوری و به خاطر می آوری. و بعد سقوط می کنی و در امتداد محو چاله ای پنهان  فرو می روی و سپس غرق خواهی شد ! و این پایان توست ؛ " هر پایانی آغازی دیگر است " و خواب ها در پی هم نیز ابتدایی ندارند ؛ میان لشکری فرمانروایی می کنی که حرص حال بر دلشان سنگینی می کنند و شب ها با قرص خواب آور می خوابند و ژلوفن تمام دنیای آنهاست ...!  همه ی این ها را گفتم ؛ بی نتیجه ...! درون هر الهه ای جدالی بزرگ در میان است که ما نمی بینیم ! " انسان ها همانی نیستند که نشان می دهند" و انتهای این جدال تن به تن برای تنها "غنودن" ، دری را مشخص می کند که پشتش شاید آن سوی بی سو باشد ؛ شاید هم " آتریسا"! و دستان تو هر کدام دستگیره ی یکی از این دو در را گرفته اند و عرق می کنند و لعنت می فرستند به هر چه انسان دودل در عالم !( البته به آدمای دودل برنخوره ، منظورم خودم بود!) و امان از این قضاوت های جگر سوز اطرافیانی که تنها فریاد میزنند " یالا!" ، " بدو دیگه !" ، " فلانی رو دیدی رفته ... داره جلو یه ملت ..."  و " برو .... بخون" ، " اگه .... ادامه می دادی ..." و " نه ... تو که اینطوری نبودی ............. " و " تقصیر خودته ...." ، "  بیخیال .... اون یکی بهتره ...." و .....    .
و  کسی چه میداند پشت هر نقطه (.) دنیایی از وحشت در بند است  !
     ........

http://s9.picofile.com/file/8281318692/focus_109.jpg


-  این قدر جلوی راه همدیگه سد نگذاریم ...
-  نوشته هام چند وقته بوی خون گرفته ...