دِین روی کاناپه محبوبش دراز کشیده بود. دست و پای آسیب دیدهاش را روی بالشهای نرم گذاشته بودم. خودم کنار پنجره نشسته بودم و غروب را تماشا میکردم و از نسیم ملایمی که از سمت غرب میآمد سرمست شده بودم. ناگهان صدای دِین مرا به خود آورد:« به چی فکر میکنی؟». من که فکر میکردم تمام مدت خواب بوده، با آشفتگی برگشتم و به چشم های سبز رنگش که مثل زمرد میدرخشیدند نگاه کردم. گفت:« با توجه به سرخی گونه هات شاید باید بپرسم به کی فکر میکنی؟». پوزخندی زد و من سرختر شدم. گفتم:« فکر میکردم خوابی...». جوابمو نداد، حواسش نبود. به سمت پنجره برگشتم، ناگهان گفت:« یکم خودخواه باش!». با تعجب نگاهش کردم:« چی؟» نگاه سبزش را به چشمانم دوخت و گفت:« بهت گفتم خودخواه باش! تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟ به خاطر بقیه، مدام تو فکر بقیه، اینکه حواست به حالشون باشه یا سعی کنی حالشونو خوب بکنی! بهت گفتم یکم خودخواه باش! به خاطر اینکه تمام این کارای تو فراموش میشه فوقش یه حس تشکر و احترامی رو تو بقیه ایجاد میکنه اما به قیمت اینکه تو خودت زندگیتو از دست بدی! بهت میگم خودخواه باش چون هیچی مهم تر از زندگی کردن نیست ...». تنم لرزید؛ تمام حرفهایی که هر شب فرار میکردم تا به خودم بگویم را او داشت بهم میگفت. صدایش را بالاتر برد:« تو اصلا به اینکه خودت چی میخوای توجه میکنی؟ بگو ببینم اصلا میدونی چی میخوای؟ نکنه تو هم میخوای مثل عمه های پیرت تمام عمرت رو اینجا بگذرونی و همیشه تسلیم اتفاق هایی باشی که برات میوفته؟» عصبانی گفتم:« چطور میتونی درباره شون اینجوری بگی؟». سکوت کرد. نگاه عمیقی بهم انداخت. به چشمهای هم خیره شده بودیم. نسیم غربی پردهها را تکان میداد و نور خورشید در حال غروب اتاق را روشن کرده بود. آرام گفت :« تو اینطور فکر نمی کنی؟ بگو ببینم تو با من هم عقیده نیستی؟». چیزی نگفتم. نمیخواستم راستش را بگویم، اینطوری انگار به زندگی آنها بیاحترامی میکردم. آرام خندید و به سختی نشست:« تو برق چشمات وقتی از سفر و آسمون و آدم هایی که باهاشون ملاقات کردم میگم رو ندیدی. تو نمی تونی اون گونههات رو که موقع مسابقههای اسب سواری سرخ میشه ببینی.» سرش را به سمتم برگرداند:« تو هیچ کدوم رو نمی بینی اما من ... اما من میبینم و دیوونه میشم وقتی که تو با اینهمه ثروت جوونی، چجوری زندگی میکنی! برای بقیه، نه برای دل خودت ...» نتوانستم. تمام حقیقتی که سالها ازش فرار میکردم را به صورتم کوبید. طاقت نداشتم. بلند گریه کردم:« اما من خودخواهم؛ اگر نبودم اینهمه از حالم برای بقیه حرف نمیزدم، اگر خودخواه نبودم منو به دیوونه نمیشناختن... .» خندید:« تو واقعا هم که دیوانه ای ... بهش میگن دوستی! چرا از اینکه با بقیه درباره احساساتت حرف بزنی احساس خودخواهی و عذاب وجدان میکنی؟» گریهام شدت گرفت. به سختی ایستاد خودش را به کنارم رساند و محکم در آغوش گرفت؛ زیرگوشم آرام گفت:« زندگی کن؛ به خاطر خودت، زندگی کن...»