-
51
جمعه 1 بهمن 1395 23:03
" تاریکی 1 " وحشت است که نبض وجودم را این چنین به تکاپو انداخته است؛ می تپم و با هر تپش بیشتر در تاریکی فرو می روم که انگار سال هاست انتظار این روزها را داشت . شمشیر ها و نیزه های بلندی هستند که مدام صورت ودست و پایم را می خراشند و خون سرخ بی حیایی است که به استقبال سرمای سوزناک اطراف می روند . اشک هایم به...
-
50
جمعه 1 بهمن 1395 16:41
-
49
پنجشنبه 30 دی 1395 18:10
ای کاش به جای اینکه این قدر عکس پروفایلا رو عوض کنن و حرفای قلمبه سلمبه می زدن ، شعورشون بهشون یه لگد محکم می زد تا از اون خراب شده راشونو بکشن ، برن تو افق ... با کیا شدیم یه ملت ...!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 دی 1395 19:33
می ترسم این اعتیاد لانه کرده در قلبم ، سرانجام مرا از پا بندازد ...
-
47
چهارشنبه 29 دی 1395 17:56
" هر انسان روزنه ای است به سوی خداوند ، اگر اندوهناک شود ؛ اگر بسیار اندوهناک شود " مصطفی مستور انگار سال ها می گذرد . لحظه ها ، زنجیروار حرکت می کنند و هیچ کدام هم خیال درخشش و خودنمایی ندارند و من ضحاک صفت با چشمانی خون بار نگاهشان می کنم و می غرم و فریاد می زنم و نعره می کشم ؛ کدام یک از این لحظه ها روزی...
-
اتوبوس شلوغ
شنبه 25 دی 1395 18:52
از ساختمان که بیرون اومدم بلافاصله ماسک را روی صورتم گذاشتم . سینه ام تاب این همه سرب را ندارد . یقه ی ژاکتم را به سمت صورتم کشیدم و مقنعه ام را روی سرم مرتب کردم و به راه افتادم . کیفم را محکم به خودم چسبانده بودم و قدم های کوتاه اما سریع برمی داشتم . گام برداشتن سخت بود ؛ سنگینی حرف هایی که روی دوش هر کداممان هست از...
-
قدم اول
شنبه 18 دی 1395 15:32
وقتی احساسات در قالب کلمات آشکار می شوند ، تحمل هر چیزی آسان تر از قبل می شود. ... من ناگهان قدم برداشتم ؛ سریع، بدون تفکر و تنها با انگیزه ! و انتهای مات این مسیر برایم مهم نبود ؛ تنها دلم خسته از حبس هوس پرواز در خود بود و خواستار یک قدم ! و من رام او شدم و به چشمانی که تنها همان قدم اول را نگاه می کرد راه افتادم...
-
44
پنجشنبه 16 دی 1395 13:26
اگه تو هم حس می کنی گوشای دنیا کر شده ، اگر برات دفترچه ی خاطره خاکستر شده ، سازت و بردار و بخون آهنگی از جنس جنون ! ترانه یی به لهجه ی عشق و یکی شدن بخون! رویاهات از یادت نره! آرزوهات تموم نشن! دنیا صدات و میشنوه، خستگیت و فریاد بزن! نگو صدای ساز ما تو ازدحام شب گمه گاهی یه آواز کارگر به صدتا بمب اتمه یکی صدات میشنوه...
-
43
شنبه 4 دی 1395 20:25
من سحر نمی دانم . من فقط روح ام را که بزرگ بود و سنگین گستراندم. من سحر نمی دانم . گفتی زمستان شده ای و من دل ام به حالت سوخت و روح ام را که بزرگ بود و سنگین بود ، مثل چادری روی تو کشیدم و ذکر عشق خواندم تا تو داغ شدی . من سحر نمی دانم . نفس هایت به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می تپید . گفتم دوستت دارم و تو...
-
42
شنبه 27 آذر 1395 20:20
ای کاش حرف های درون ذهنم به حرمت خستگی ام برای چند لحظه هم که شده سکوت کنند! به خدا می دونم دارم چی کار می کنم ...
-
41
جمعه 26 آذر 1395 19:53
چه قدر میخوایم توی دنیای بیرونمون زندگی کنیم؟! به خدا اگه همینجوری ادامه بدیم می رسیم به همون جمله ی حسین پناهی که میگفت: این بود زندگی؟!. شاید بهتر باشه که چشمامون رو ببندیم و تو همون دنیایی که خودمون درست میکنیم زندگی کنیم ؛ قبلا فکر میکردم برای نجات حقیقت باید از کمی فانتزی استفاده کرد اما حالا فهمیدم واقعا وضع...
-
40
پنجشنبه 25 آذر 1395 12:47
اعصاب ...؟! چگونه اعصاب خرد می شود؟! به امروز نگاه کن ؛ صبح با ترس از ننوشتن تکالیفی که حتی اسمی ازشان هم برده نمی شود بلند می شوی اما خواب آن قدر پلک هایت را سنگین کرده که یارای بلند شدن نیست ؛ می خوابی اما در جهان رویا هم انگار دنیا تپش دارد ! با شنیدن صدای مضطرب و خواب آلودی برمیخیزی و برای چند لحظه فکر می کنی...
-
39
یکشنبه 21 آذر 1395 22:03
چهارده سال گذشت و این نشانه ی گذر عمریست که نمی گذرد برای من ؛ بلکه فرار می کند ! کاش بایستد تا بتوانم یک دل سیر به این من پانزده ساله نگاه کنم! به کودک پانزده ساله ای که تازه متولد شده و برای عمر یک ساله ی خود آماده می شود ! احساس می کنم قلعه ی قلبم فروریخته و دیوار های ذهنم در حال پاک شدن هستند ؛ نفس هایم برایم حکم...
-
38
یکشنبه 21 آذر 1395 16:04
چه روز قشنگیه امروز ! پانزده سال پیش ، حدودای ساعت دو ، من اومدم اینجا ! قول میدم از این به بعد به همه ی تعهداتم ، متعهد باشم ! قول میدم مهربون باشم و دست از خود خواهی بردارم ! قول میدم دست از خودخواری بردارم ! قول میدم تمام تلاشم را بکنم تا به اهدافم برسم ! قول میدم سعی کنم هیچ وقت از روی چهره ی افراد قضاوت نکنم! قول...
-
37
جمعه 19 آذر 1395 22:04
حرف زیادی برای گفتن نداشتم ؛ آمده بودم تا ... ساده بگویم ؛ آمده بودم برای اینکه برچسب شکست را به پیشانیم بچسبانم و دوباره برگردم ؛ با بغض همیشگی چشمانم و درد عجیب خفگی در گلو ... اما ؛ تنها یک لحظه بود و بعد همه چیز برگشت ! و دوباره اغاز شد و من این بار موفق شدم ...! حتی " ساکت " هم امروز چراغش روشن است ؛...
-
36
یکشنبه 14 آذر 1395 22:06
No more hiding who I want to be
-
35
یکشنبه 14 آذر 1395 21:59
دلم یک پنجره ی بدون میله به حیاط و خانه ی دوستانم می خواهد با میز بزرگی که کنارش به دیوار تکیه داده و یه گلدون گل نرگس روی یکی از راس هایش جا خوش کرده ! دلم یه هوای بارونی با قطره های گاه و بیگاه باران می خواهد و یک موسیقی ملایم که به رنگ صورتی دیوار ها تزریق شود ! دلم موهای مشکی را باز می خواهد و صندوق حاشیه ها را...
-
34
دوشنبه 8 آذر 1395 15:45
روز هایی هستند که افکارم بیش تر از همیشه به تکاپو می افتند و آن قدر مثال های نقض در زندگیم می یابند که ناگزیرم می کنند به نوشتن ؛ که شاید بر صفحه و در قالب کلمات آن قدر ها هم وضع دنیای اطرافم خراب نباشد! اما همیشه هم این راه خوبی نیست ؛ گاهی اوقات بعضی افکار وقتی رو به رویت می ایستند می فهمی چه قدر قوی اند و بزرگ شده...
-
33
سهشنبه 25 آبان 1395 20:52
شاید هوا دلش آن قدر گرفته که برای اثباتش دست به دامان آلودگی برده ! شاید هم مردم آن قدر تنبل شده اند که آسوده بودن گذرای خودشان را به آبی همیشگی آسمان ترجیح میدهند! شاید هم می خواهد به درک وضعیت مردمان چین واقف شویم ! شاید هم دلش به حال ما سوخت ، تا بلکه در این راه علم و معرفت کمی هم طعم شیرین تعطیلی را بچشیم! با این...
-
32
جمعه 21 آبان 1395 13:51
-
31
چهارشنبه 19 آبان 1395 21:38
شب ها هر چه قدر هم شعر بگویی و شعر بخوانی و بنویسی ، خسته نمی شوند ! هر چه فضایشان را با صدا و نت های رنگین موسیقی لبریز کنی ، بی پروا نمی شوند ! هر چه بر روی شانه هایشان گریه کنی ، از نوازش موهایت دست نمی کشند ! هر چه از تمام دنیا گله کنی گوش می دهند و گوش می دهند و گوش می دهند تا بالاخره خودت خسته شوی بر روی...
-
30
شنبه 15 آبان 1395 19:46
خوشبخت ترین خواهی بود، اگر امروزت را آنچنان زندگی کنی که گویی نه فردایی وجود دارد برای دلهره و نه گذشته ای برای حسرت ... اگر برای شاد بودن ، در پی دلیل نباشی ... اگر قبل از هر چیز ، در دوست داشتن ها و دوست داشته شدن هایت صادق باشی ... اگر به جای آنکه وابسته باشی ، دلبسته باشی... خوشبخت ترین خواهی بود ، اگر بخشنده باشی...
-
29
چهارشنبه 12 آبان 1395 20:44
حرف دلم بی مقدمه می آید ! بدون آنکه بخواهم ؛ می گویم و می گذرم و می مانند سوال های مبهم پشتشان ! معادلات مبهم پاسخ ندارند ، مگر نه ؟! شما هم بشنوید و رد شوید که این دل نیز خود می شنود و می رود ... بدون لکه ای از پرسش ! اما شاید در آینده ، پاسخشان ، واضح گردد... . عادت کرده بودم به حرف هایی که می زدم ؛ دلیلی برای ترس...
-
28
چهارشنبه 5 آبان 1395 20:16
دوباره آخر هفته ها و شروع درگیری های من ! گاهی با خودم فکر می کنم کاش فرصتی برای اندیشیدن نداشتیم ! تنها پیش می رفتیم و از حقیقت آنچه هستیم چیزی نمی فهمیدیم ... . و چه بی رحمانه بر سرم می بارند توهمات و حقایق . و چه بی رحمانه تراست روراستیشان!
-
27
پنجشنبه 29 مهر 1395 19:18
- توهم یا واقعیت ؟ به خدا خودمم نمی دونم!
-
26
پنجشنبه 29 مهر 1395 19:09
not red not silver you are something else something more
-
25
پنجشنبه 29 مهر 1395 19:01
- حرف ها انقدر سنگین شده اند که مدام روی هم انباشته و ته نشین می شوند و من با وجود آنها هر روز سخت تر از روز قبل قدم بر میدارم.
-
24
چهارشنبه 21 مهر 1395 12:46
چه راه ِ دور ! چه راه ِ دور ِ بی پایان ! چه پای لنگ ! نفس با خسته گی در جنگ من با خویش پا با سنگ ! چه راه ِ دور چه پای لنگ ! احمد شاملو این قاعده ی خیلی از بازی هاست! آدم ها باید تا مرز برنده شدن پیش برن، اما کسی نباید برنده نهایی بشه. نباید حس ماجراجویی آدم ها رو از بین برد، آدم ها همیشه دوست دارن بازی کنن. واسه...
-
23
جمعه 9 مهر 1395 18:27
پیشینیان با ما در کار این دنیا چه گفتند؟ گفتند : باید سوخت گفتند : باید ساخت گفتیم : باید سوخت، اما نه با دنیا که دنیا را ! گفتیم : باید ساخت اما نه با دنیا که دنیا را ! قیصر امین پور -گذشت هفته ی اول مدرسه ها را تبریک میگم!
-
22
چهارشنبه 31 شهریور 1395 16:57
روز آخر مادر مهربان تابستان ! دلم برایت تنگ میشود ! "بی شک" تنگ می شود اما اکنون مشتاق پاییزم؛تا بیاید و بار دیگر با آسمانش ، مانند هر سال ، آشفته خانه ی قلب و ذهنم را آرام و مطیع کند. تابستان آنقدر گرم بود که همه ی افکار و احساسات قدیمی را به آتش کشید! پاییز است که باید بیاید و خاکستر این " چیزهای...