من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

40

اعصاب ...؟!

چگونه اعصاب خرد می شود؟!

به امروز نگاه کن ؛ صبح با ترس از ننوشتن تکالیفی که حتی اسمی ازشان هم برده نمی شود بلند می شوی اما خواب آن قدر پلک هایت را سنگین کرده که یارای بلند شدن نیست ؛ می خوابی اما در جهان رویا هم انگار دنیا تپش دارد ! با شنیدن  صدای مضطرب و خواب آلودی  برمیخیزی و برای چند لحظه فکر می کنی اینجا کجاست ؟! . با تنی سنگین بلند می شوی که اعصابت را کمی قلقلک می دهد !  آب سردی که روی صورتت را می پوشاند تازه همه چیز را به یادت می آورد ! اینکه چه قدر بیزاری در وجودت بیداد می کند ؛ و آتش خشم و تنفر را دوباره روشن ... . پاهایی که خسته راه هر روز را دنبال می کنند به اعصاب فشار می آورند ! و لشکری چهل یا شاید هم پنجاه نفری که با صدای الله و اکبر  و شیون بانوانی سیه پوش راهشان را ادامه میدهند ؛ و چه حس گنگی بود دیدن پسری که با قدرت بازوان مادرش را چسبیده بود که مبادا در پی این فریاد ها ... ! و برگشت به خاکستری ها ...! صداهایی که تنها با چاقویی در دست این صفحه ی خاکستری را پر از خون نقره ای می کنند!

اینها هستند که اعصاب را خرد می کنند ؛ گرفتن فرصت زندگی کردن است که اعصاب را له می کند و رویش راه می رود ! و من گنگ تر از همیشه دارم نفس میکشم ؛ فکر کنم اعصابم پودر شد و با همین نفس ها به هوا پرتاب شد. شاید همان بهتر باشد که اصلا اعصابی نماند ! شاید همین بی اعصابی صبورم کند!




درون سینه ام صد آرزو مرد

گل صد آرزو نشکفته پژمرد


دلم بی روی او دریای درد است

همین دریا مرا در خود فرو برد


فریدون مشیری

دفتر شعر ابر و کوچه


-  چه قدردیگر  اشتباه باید زندگی کرد ؟!

-  مسخرس این گرد و غبار هزارساله ی روی افکارمان!

-  تا به حال هیچ وقت این قدر خطرناک نبودم!

- شاید همه چی داره سرجاش قرار میگیره ، ها؟

-  بالاخره یه روزی ، یه جوری ، یه کسی باید این زنجیره رو می شکست ... و متاسفانه یا خوشبختانه  من اولیش بودم ....  !