در موج خیز تنش های این شب ، طفلی سر بر دامنم گذاشته! و موهای مشکی بلندش میان انگشت هایم جاری ست. اندوهناک در این اندیشه ام که چقدر غم های مان شبیه است. دامنم که اشک هایش را پاک میکند. غمگینم که غمگین است، که ای خدا تمام دردش مال من، او فقط بخندد. بخندد، بلند بخندد. میگوید :مبینا، گرفتارم.. انتهای خنده ام ، خشک میشوم ! و من، خودم را به یاد می آورم و زیرلب لعنت میفرستم به خودم و دنیایی که برایمان ساختند.
در موج خیز تنش های این شب، طفلی سر بر دامنم گذاشته است. دفتر شعر فروغ را باز میکنم و میخوانم:
لای لای، ای پسر کوچک من
دیده بربند، که شب آمده است
دیده بربند، که این دیو سیاه
خون به کف خنده به لب آمدهاست
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه، بگذار که بر پنجره ها
پردهها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای، آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش
یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خسته خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد
شیشه پنجرهها میلرزید
تا که او نعره زنان میآمد
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن، پنجه به در میساید
نه برو، دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی بربائیش از من
تا که من در بر او بیدارم
ناگهان خاموشی خانه شکست
دیو شب بانگ برآورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست، گناه
دیوم اما تو ز من دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده
آه، بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده
بانگ میمیرد و در آتش درد
میگدازد دل چون آهن من
میکنم ناله که کامی، کامی
وای بردار سر از دامن من