چندیست در اندیشه ام که کوچ کنم به وادی سکوت
در ارامش خالص سنگین هوا با دامنی عاری از حسادت و کینه گام بردارم به روی چمن های خیس با پای برهنه
و گله نکنم که باد پریشان موهایم را نامرتب میکند
تنها و سرخوش بدوم سمت درخت لحظه ها
از درخت بالا بروم و کیف کنم از خراش های روی دست و پایم
کال ترین لحظه ها را نشان کنم
بچینم و بچینم و بچینم انقدر که لحظه کالی نماند
سپس بروم سمت رودمواج خیالم
لحظه ها را بشویم با زلال ترین خیالها و بعد به سبد برشان گردانم و تا خانه بدوم
در مسیر به کودکان غلت زنان روی چمنها بپیوندم
به شیهه های اسب سرکش غرورم بخندم و ازادش کنم
دوان دوان به اتاقم بروم و لحظه ها را یکی یکی کنار پنجره بگذارم
چشم بسته یکیشان را انتخاب کنم
بعد رویاها را از زیر تخت بیاورم و رنگش کنم
سپس در خاک صبر بکارمش و با نور خورشید قلبم ازش مراقبت کنم
قناری در قفس را ببوسم و ازاد کنم, یادگاری از عشقی نه چندان اتشین اما دیرینه را
و بگذارم رهایی در روحم تناسخ کند
قاب غم را خاک بگیرم و برعکس اویزانش کنم و همه
چاقو ها و طنابها را در سطل فراموشی بیندازم
پرده ها را به سمت جهان درون اتاق بکشم و
سعی کنم لبانم را محکم تر و با نخ هایی رنگین تر بدوزم
سعی کنم شعله ی تمایلم به مرگ را با اشک هایم خاموش کنم
و در انتظار ققنوس سر کنم
در همان حال نامه ای به عزیزان بفرستم:ز خود جداشدگان پرس درد تنهایی که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست
چندیست تصمیم گرفته ام به وادی سکوت مهاجرت کنم
و در انزوای خویش
و در اغوش پرشکوه ترین حانان ازلی و ابدی
به انتظار تولد کودکی بنشینم و
او را ""من""نام نهم
......