من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام
من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

3

در بزنگاه گریه های من رفت ...!


پنج سالی هست که زندگیم را آغاز کرده ام. از پنج سالگی به قبلم را زندگی حساب نمی کنم ؛ مگر زمانی که در تنهایی و بلاتکلیفی به سر می بری ، زندگی می کنی؟ "خاله" همیشه می گوید : آدم تو تنهایی بزرگ میشه!. و من هم هر دفعه که این را می گوید ( به توجه به اینکه سنش را می دانم ) می پرسم: پس تو مدت زیادی تنها بودی که این قدر موهات نسبت به هم سن و سال هات سفیده ؟ مگه نه؟. نمی دانم چرا مدام بعد از این حرفم لبخند دلنشینش محو می شود و به نقطه ای در چهره ی من خیره می شود ! گویی در دنیای دیگری سیر می کند ، شاید دفتر گذشته ها را ورق می زند یا دارد فکر می کند من را برای این گستاخی و پررویی ام چگونه تنبیه کند! گرچه هیچ وقت تنبیه ام نکرده است به جز یک بار . آن هم وقتی بود که در دستشویی را روی فاطمه بستم و چراغ را هم خاموش کردم. فاطمه از فضای بسته و تاریکی می ترسید ؛ من نمی خواستم اذیتش کنم ، فقط می خواستم با ترسش مواجه شود و با آن کنار بیاید. این جوری دیگر نمی ترسید. وقتی "خاله" صدای جیغ های فاطمه را شنید ، مدام می دوید تا بفهمد صدا از کجاست. من فریاد زدم : "خاله " اینجاست . و به دستشویی اشاره کردم. دوید و همان طور که دستش را به طرف دستگیره می برد تا درش را باز کند به من گفت : چرا در رو باز نکردی؟ . عصبی شده بود. گونه های سرخش از همیشه سرخ تر بود. سپس اخم کرد و گفت : چرا باز نمیشه !.  و دستگیره را جند بار دیگر امتحان کرد و چند بار خودش را به در زد. گفتم : من قفلش کردم. و کلید را از جیبم در آوردم. کمی از موهای طلایی رنگش که همیشه حسرت آنها را داشتم از روسری سفیدش بیرون زده بوداما در چشم های سیاه - قهوه ای اش خشم موج می زد. کلید را از دستم بیرون کشید و محکم در گوشم زد. من که تعجب کرده بودم برای چند لحظه آنجا ایستادم و بعد فرار کردم  تا خودم را میان اتاق ها پنهان کنم. بگذریم ، نمی دانم چرا همیشه  " روزهای ملاقات با سرنوشت " یاد خاطرات گذشته می افتم. کتابی را به یاد دارم که دو سال پیش ، شاید هم یک سال پیش خواندم. اسمش " بابالنگ دراز " بود. همیشه در چنین روزهایی فکر می کنم مردی با کلاهی در یک دست و عصایی در دست دیگر با پاهایی به شدت بلند از در وارد می شود ، نه پاهای بلند نه ... قد بلند ،  و من او را پدر خود خطاب می کنم . او با عصایش من را به بیرون ، به آزادی ، به آینده هدایت می کند ، در حالی که من دارم با "خاله " خداحافظی می کنم و او اشک های مرا پاک می کند. صدای مرجان مرا به خود می آورد : وای المیرا ، فاطمه رو قبول کردن! دیدی مامانشو ... . کمی مکث می کند . سپس لبخند تلخی می زند و می گوید : مادر ... مامان ... . در خشش چشمانش از اشک بیشتر می شود. او را در آغوش می گیرم و اشک هایش را طوری پاک می کنم که گویا نقاشی لطیفی را خراب می کنم. همیشه مرجان را زیباترین انسان جهان می پندارم. با صدایی که به لطف بغض به سختی شنیده می شود ، می گویم : گریه نکن . نمی خوای که یه وقت فک کنن یه دختر نق نقو و لوس دارن با خودشون می برن . دماغش را بالا می کشد و می گوید : این طور فکر می کنی؟ من امروز میرم؟. با لبخند به او قوت قلب می دهم : مطمئن باش. روی صندلی می نشینیم و با هم به دیگر دوستانمان نگاه می کنیم. بعضی می خندند ،  بعضی گریه می کنند و بعضی هیچ کدام. نوبت مرجان می شود . با اضطراب بلند می شود . لباس و دامنش را مرتب می کند و می گوید : خوبم ؟ . نگاهش می کنم. موهای سیاهش در دریای رنگ آبی چقدر جلوه می کند. می گویم : مثل همیشه. لبخندی بینمان رد و بدل می شود و می رود داخل اتاق. تنها که می شوم می فهمم چقدر تنهایم ، من در سالن تنها نشسته ام.زمان می گذرد ... بسیار کند و ذهن من در این میان درگیر رفتن مرجان است. اگر او برود من چه کار کنم ؟ سرانجام لای در اتاق باز می شود و مرجان را می بینم که اشک هایش را پاک می کند. آماده ام تا بروم و دلداری اش بدهم اما نزدیک تر که می شود می بینم روی لب هایش لبخند بزرگی نقش بسته. به سمتم می دود و مرا در آغوش می گیرد. گونه اش را می بوسم و مستقیم به چشمانش نگاه می کنم. می گوید : وای ... خیلی خیلی خوب بود ... قبولم کردند... مادرم ... وای نمیدونی حتی از "خاله" هم زیبا تر بود... پدرم هم قد بلند بود ، لباس های جالبی داشت ... در یک دستش عصا بود و در دست دیگرش کلاهی قدیمی ... مدام در اتاق راه می رفت و ... . لبخندم محو می شود. مرجان ادامه می داد اما نمی شنیدم. بابا لنگ دراز من .... . در اتاق باز می شود. نور داخل نمی گذارد چهره ی دو انسان را ببینم اما سایه ی مردی با عصایی در دست و کلاهی در دست دیگر با پاهایی بلند روی زمین افتاد. صدای مردانه ی گرمی گفت : بیا مرجان ... بیا بریم بیرون . مرجان پیشانی ام را می بوسد و خداحافظی می کند و به سمت پدر و مادر جدیدش ... بابالنگ دراز می رود. به سایه نگاه می کنم که بلند و بلند تر می شود. روی صندلی می نشینم .

کجا می روی بابالنگ دراز در بزنگاه گریه های من ؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد