" تاریکی 1 "
وحشت است که نبض وجودم را این چنین به تکاپو انداخته است؛ می تپم و با هر تپش بیشتر در تاریکی فرو می روم که انگار سال هاست انتظار این روزها را داشت . شمشیر ها و نیزه های بلندی هستند که مدام صورت ودست و پایم را می خراشند و خون سرخ بی حیایی است که به استقبال سرمای سوزناک اطراف می روند . اشک هایم به محض جدا شدن از پلک هایم قندیل می بندند و کلاغ ها مدام به موهایم چنگ می اندازند ؛ صدای خنده ی سرزنده ی مرده ای در میان شاخه های لخت و پر برگ درختان می رقصد و هر از چند گاهی گوشم را به بازی می گیرد . چیزهای عجیبی از درون خاک بیرون می آیند ؛ از دور انگار شاخه های خشکیده ی درختان اند اما جلو تر که می روی دستانی هستند که انگشتانشان را به گونه هایت می کشند . ابر ها به آسمان هجوم آورده اند و نور برخورد شمشیرهایشان رعدوبرقی است که چشمانم را کور می کند ؛ زنان و دخترانی که فرزندان و پدران و همسرانشان را در این نبرد از دست داده اند می گریند و مرا زیر اندوه اشک هایشان غرق می کنند . دنباله ی لباس مشکی که به تن دارم مدام توسط ناخن های نوک تیز زمین پاره می شود ، لباسی که من را در سیاهی محض آن جنگل گم می کند . صدای قدم های آهسته ، آرام و سبک او درست پشت سرم به گوش می رسد و سرمای دستش را هر دقیقه حس می کنم که برای به چنگ انداختن گلویم تقلا می کند . و من در سکوت فرو رفته ام و طاقت سخن ندارم و لبانم به هم دوخته شده است . همچنان می دوم اما این جنگل بی پایان است . پا هایم کفشی سرخ به تن دارند و صورتم از سفیدی توجه ماه را به خود جلب کرده است . نفس هایم می لرزند و لیز می خورند و من غرق می شوم . او آهسته اما سریع پیش می آید . و پارچه هایی که همچنان پاره می شوند ... . صدای زوزه ی گرگ هایی از روبه رو به گوش می رسد ! من به سوی چهار جفت چشم قرمزی می دوم که هر لحظه نزدیک تر می شوند . چهار دست برای گرفتن پاهایم بلند تر می شوند حتی می توانم کتف یکی را ببینم ...! نفس های سردی از پشت گردنم را شلاق می زند . می دوم و چهار کلاغ به موهایی که هر لحظه کوتاه تر از قبل می شود هجوم می آورند . چهار قطره باران را درست پشت گردنم حس می کنم که پایین می روند . قلبم با هر تپش مکث بلندی می کند . گرگ ها حالا در دیدرس قرار می گیرند و او از پشت نزدیک تر می شود ... و من باز هم فرو می روم . حال چاره چیست ؟! گذر از گرگ ها به قیمت خون ؟ گذر از او به قیمت روح ؟ فرو رفتن به قیمت همه چیز ؟ صدای خنده دوباره بلند می شود و این بار نزدیک تر از همیشه است ؛ به دستی نگاه می کنم که در پنج قدمی ام به شکل جنون آمیزی تکان می خورد ، گویا دست تکان میدهد. پاهایم می لرزند و دستانم را حس نمی کنم . چشمانم تار تر از قبل می بینند . حالا دیگر همه چی زیر لایه ی ضخیمی از اشک فرو رفته است . میان لبانم فریاد بزرگی زندانی است . صدای بال های پرنده ای عظیم از بالای سر به گوش می رسد ، برای لحظه ای ماه را پنهان می کند و همه جا تاریک می شود . در همان یک لحظه ی تاریک دستی قوزک پایم را می فشارد و مرا به پایین می کشد . دستان او نیز کمرم را در برگرفته اند و سرما را به وجودم تزریق می کنند . گرگ ها لباسم را به دندان گرفته اند و کلاغ ها موهایم را رها نمی کنند . خون در اندامم ساکن است و تمام وجودم در انتظار ابدیت ... . او قوی است . از فشار دستانش مطمئنم استخوان هایم می شکند . ناگهان دستی که قوزک پایم زندانی اش بود می سوزد و گرگ ها زوزه می کشند و فرار می نند و من همچنان در دستان او باقی مانده ام و سپس چشمانم آرام آرام بسته شد ... .
ای کاش به جای اینکه این قدر عکس پروفایلا رو عوض کنن و حرفای قلمبه سلمبه می زدن ، شعورشون بهشون یه لگد محکم می زد تا از اون خراب شده راشونو بکشن ، برن تو افق ...
با کیا شدیم یه ملت ...!
" هر انسان روزنه ای است به سوی خداوند ، اگر اندوهناک شود ؛ اگر بسیار اندوهناک شود"
مصطفی مستور
انگار سال ها می گذرد . لحظه ها ، زنجیروار حرکت می کنند و هیچ کدام هم خیال درخشش و خودنمایی ندارند و من ضحاک صفت با چشمانی خون بار نگاهشان می کنم و می غرم و فریاد می زنم و نعره می کشم ؛ کدام یک از این لحظه ها روزی مرا خواهد کشت ؟! کدام یک از این لحظه ها مرا به آن سوی بی سو می رسانند ؟! کدام یک از این لحظه ها با شلاقش محکم بر قلب من تازیانه می زند ؟! کدام لحظه مرا به خود خواهد آورد ؟! کدام یک مرا در خود حل خواهد کرد ؟! با کدام لحظه به فراموشی سپرده می شوم و کدام یک مرا در قلب ها و مغز ها سکون می دهد ؟! کدام یک از این لحظه های زنجیروار مثل امروز مرا فرومیریزند ، خرد می کنند ، غبار می کنند ، مسخره می کنند و می رنجانند؟! کدام یک از این لحظه ها در وصف ملاقات من با خدا می گویند ؟! چه لحظه ای زمان " آینده " را یاد دارد ؟! بیاید تا بلکه مرا از دستان کلفت و ضمخت گذشته رها کند ... ! اگر تنها چند روز دیرتر بیاید خواهم پوسید . لحظه های شکوهمند "حال" کجایند ؟! چرا این قدر همه شان خسته اند ؟! چرا این قدر کسالت بارند ؟! چرا فریاد نمی زنند ؟ چرا نمی خندند ؟ چرا تنها گریه می کنند و پویه می کنند ؟! حاصل انجام چه کاری این چنین بی توجهی است که نثارم می کنند ؟! خداوندم کجاست ؟1 چرا در بین این آوردگاه بی هیجان لحظه ها نمی بینمش ؟! کاش به جای آنکه از بالا نظاره کند این طوفان را کمی پایین می آمد تا جایی که می توانستم به دستانش چنگ بزنم و خود را در آغوشش بیندازم و فقط بگویم : دلم برایت تنگ شده بود ... نه ، تنگ که نه ! در نبود تو دلی نمانده بود این دنیایم بود که تنگ شده بود ... این نفس هایم بود که تنگ شده بود و چه ظلمتی بود آسمان شب ...! حتی ستارگان زندگیم ، اسطوره هایی که همیشه در روح و جانم زندگی می کردند به عروسک هایی تبدیل شدند که ناخودآگاهم چنان هنرمندانه آن ها را به بازی گرفته بود که باز هم فریب خوردم ! دیگر برایم عادت شده ، عادت کردن به نیرنگ ... شاید خیانت ... ناخودآگاهم . آنکه هر دم زیر مغز و قلب و چشمان من لانه کرده و ریشه ها را به بازی گرفته است ! و خداوند ، جانان وجودم می نگرد و برایم اشک می ریزد که این چنین غافل مانده ام ! خداوندا ، محبوب و نگار من آنچنان در خویش گم شده ام ، در خویشی که هیچ هم نیست ، طوری که حتی ... . خداوندا مرا ببخش ! محبوبم ، ای جانان من ، چه می کردم ... چه می کنم و وحشت از این دارم که چه خواهم کرد ؟! و می ترسم از گذر زمانی که تردید ها را به یقینی تبدیل می کند ... به یقینی هولناک ، به یقینی که مرا خواهد بلعید و من می ترسم . می ترسم زیر این آسمان شب ، تنها همان ذره احساسی را که مانده بسوزانم و بشوم مرده ای با قلبی تپنده و نفس هایی که از هر مجازاتی سنگین تر خواهند بود . خداوندا ، ای که تمام هستیم به نگاهت بسته است ، حالم را تکان بده که دلخوشی هایم مدت هاست ته نشین شده اند ! پروردگارم ، مرا به حال من رها نکن ! خوب می دانی آن قدر ضعیفم که تنها ماندن برایم کابوسی شده است ! مهربانم ، ما را به راه درست هدایت کن . خدایا ، زنجیر این لحظه ها را پاره کن و من را اصلاح کن . آن قدر در هم گره خورده ام که گره ی کور وجودم جز با دستان تو باز نخواهد شد. زیبایم ، تمامم را با ناتمامت سهیم کن . خداوندا ، دلی که این قدر سنگین شده را کجا می توان خالی کرد ؟! کجا می توان طعم یک شب گریه و آرامش را چشید ؟! مهربانم ، آیا روزی بازگشتی برای من وجود خواهد داشت ؟ آیا من روزی دوباره عکس های روی دیوارم را نفس خواهم کشید یا برایم تا ابد تصاویری گنگ خواهند ماند ؟! خداوندا ، جانانم ، مهربانم ، زیبایم ، نگارم قلبم را در دستانت نگه دار و مغزم را ببوس و مرا بازگردان تا چنان آغازی داشته باشم که تو می خواهی ، که تو می خواستی !
نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام
نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام
تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام
تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم
تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام
زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام
شناختند عامیان من و تو را به این نشان
تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام
چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت
مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام
سید تقی سیدی
از ساختمان که بیرون اومدم بلافاصله ماسک را روی صورتم گذاشتم . سینه ام تاب این همه سرب را ندارد . یقه ی ژاکتم را به سمت صورتم کشیدم و مقنعه ام را روی سرم مرتب کردم و به راه افتادم . کیفم را محکم به خودم چسبانده بودم و قدم های کوتاه اما سریع برمی داشتم . گام برداشتن سخت بود ؛ سنگینی حرف هایی که روی دوش هر کداممان هست از یک طرف و حجم این سرب در گلو طرف دیگر. میان آن همه صدای بوق ماشین ها و رقص رنگارنگ چراغ ها به ایستگاه اتوبوس رسیدم . هنوز اتوبوس نیامده بود و افراد زیادی منتظر بودند. دستانم در جیب هایم جا خشک کردند . چشمانم می سوخت ؛ تب داشتم! فصل سرما را به خاطر همین سرماخوردگی هایش دوست ندارم . آرام و زیرلب می شمردم : یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، ... . صدای کسی در گوشم پیچید : رسید بالاخره! . به انتهای خیابان پرتکاپو نگاه انداختم. غول زردرنگی به این سمت می چرخید. کسانی که نشسته بودند ، ایستادند و آنها که ایستاده بودند یک قدم جلو رفتند . من به پیروی از همه ... یک قدم جلو رفتم اما خیلی جلوتر کشیده شدم ...!
جا نبود ! مجبور بودم بایستم . مقابل در ، اولین جای خالی که یافتم را با ایستادنم پر کردم . ماسکی را که تنها روی صورت خودم می دیدم و همین قابل تعجب بود ، پایین کشیدم و گذاشتم شیشه هایم از شر بخار نفس هایم در امان باشند . در اتوبوس هرا خیلی گرم بود ؛ شاید به خاطر ورود ناگهانی از دستان سرما به داخل بود که این جور حس می کردم ، شاید هم به خاطر فشردگی انسان ها. در هر حال همان لحظه ی اول ژاکتم را درآوردم و به زور در کوله ام جا کردم ، کوله را هم بین دو پایم محصور ؛ پشتم درد گرفته بود . چشمانم را بستم و دوباره شمردم : یک ، دو ، سه ... چهار ... پنج ... شش . " خانوم یکم میرین اون ور تر" چشمانم را به زحمت باز کردم و به دختر جوانی خیره شدم که کمی از من کوتاه تر بود . قدم کوتاهی ، تا آنجا که فضا اجازه می داد ، برداشتم و کیفم به اندازه ی همان قدم از من دور ماند . هم موبایل و هم کتابم توی کیفم بود اما من زحمت خم شدن و برداشتن آن به خود نمی دادم. دیدن انسان ها را ترجیح دادم و پشیمان هم نیستم ...!
دختری که کنارم ایستاده بود و مرا از جایم کمی دور کرد اولین منظره ی رو به چشمانم بود . مانتوی زرشکی با مقنعه ای مشکی پوشیده بود و کوله اش را حمل می کرد . سرش پایین در حال خواندن کتابی بود ؛ نگاهی گذرا به سطر های کتاب انداختم : زمان ، مکان ، سرعت و ... . تلاشی برای نگاه مجدد نکردم . به اندازه ی کافی می دانستم . نمی توانستم چهره اش را ببینم ، اما رنگ چشمانش را به یاد دارم : سبز بود . کمی آن طرف تر روی صندلی های کنار در خانمی همراه فرزندش نشسته بود ( حالا که می دانم فرزندش است !) کودک که پسر بچه ای 7 یا 8 ساله بود سرش را روی شانه ی مادرش گذاشته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. مادرش هم به بیرون نگاه می کرد و هر چند دقیقه ای که می گذشته سر پسرش را می بوسید . دو دختر نوجوان با لباس های رنگ شاد که به نظرم برای آن هوا زیاد نازک بود ، در گوشی با هم حرف می زدند و با صدای بلند می خندیدند. آن ته روی صندلی ، زن تقریبا مسنی نشسته بود که عینکش را پاک می کرد ؛ سیاهی موهایش که رگه های نقره ای میانشان می درخشیدند برایم اعجاب آور بود ! به آن طرف اتوبوس نگاه کردم ؛ دو پسر جوان رو به هم نشسته بودند و درباره ی تیم های مورد علاقه شان بحث می کردند. پیرمردی بالای سرشان ایستاده بود ؛ شرمم می آمد به چشمانش نگاه کنم. بوی سیگار راننده اتوبوس را پر کرده بود . صدای خسته ام طاقت اعتراض نداشت . بقیه همه یا محو گوش دادن به موسیقی بودند یا درگیر چت کردن . دست چپم تیر کشید ؛ محکم ، عمیق . روی زانوهایم خمم کرد و آن موقع فهمیدم چه قدر کمر و پشتم درد می کنند . نمی دانم چرا نفس هایم بالا نمی آمد ؟! حس می کردم صورتم در حال انفجار است ؛ نا خوآگاه صدای مادرم در گوشم می پیچید که می گفت دوستت دارم ؛ شاید هم صدای مادر نشسته روی صندلی بود ! چشمانم پر اشک شد ؛ آرام و با وحشت در دل شمردم تا بلکه دوباره تسکینی برای دردم شوند : یک ... دو ... دو ... سه ... . هر لحظه خم و خم تر می شدم ؛ یک ... دو ... نمی شد ! چه بلایی سرم آمد ؟ ... یک ...
***
زمان از دستم در رفته است ؛ تعجبی هم ندارد چون زمانی نمی گذرد ! جایی خوانده بودم که می گفت این لحظه ها هستن که ثابتن ، ما هستیم که داریم توشون حرکت می کنیم . درسته ! شما در حال حرکت هستید اما من اینجا مانده ام ، با همان لباس ها ، همان ماسک و همان عینک با قاب بنفش ... درست همانجا مقابل در ...
وقتی احساسات در قالب کلمات آشکار می شوند ، تحمل هر چیزی آسان تر از قبل می شود.
...
من ناگهان قدم برداشتم ؛ سریع، بدون تفکر و تنها با انگیزه ! و انتهای مات این مسیر برایم مهم نبود ؛ تنها دلم خسته از حبس هوس پرواز در خود بود و خواستار یک قدم ! و من رام او شدم و به چشمانی که تنها همان قدم اول را نگاه می کرد راه افتادم ...!
...
سقوط حرکتی طبیعیست که همه روزی آن را نفس خواهند کشید! بعضی ها زودتر و بعضی ها پس از گذر لحظه های بی شمار ؛ و خوشابه حال آنها که سریع تر سقوط می کنند...!
...
و هنگامی که دیگر امیدی به دیدن نگاه عاشقانه ی ماه و خورشید نداری ، دست هایی از جنس ملکوت پیش می آیند ...!
من سحر نمی دانم . من فقط روح ام را که بزرگ بود و سنگین گستراندم. من سحر نمی دانم . گفتی زمستان شده ای و من دل ام به حالت سوخت و روح ام را که بزرگ بود و سنگین بود ، مثل چادری روی تو کشیدم و ذکر عشق خواندم تا تو داغ شدی . من سحر نمی دانم . نفس هایت به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می تپید . گفتم دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد. گفتم نکند تو را کشته باشم ؟ نکند من مرده باشم ؟ پس روح ام را از روی تو برچیدم . اما تو نبودی . غیب شده بودی . گفتم که سحر نمی دانم .
" مصطفی مستور"
و بعضی چیز ها چه قدر عجیب با وجودت بازی می کنند ؛ گویا روحت را از وجودت بلند می کنند و امضای تعلق را رویش می زنند و با بوسه ای آن را باز می گردند ؛ همان چیز هایی که وقتی به خودتان می آیید می فهمید چه قدر تپش های قلبتان سریع شده و چیزی دیوانه وار خودش را به وجودتان می کوبد و سخت ترین قسمت زمانی است که راهی برای رهایی آن مظلوم که گناهش تنها "به دنیا آمدن "است پیدا نمی کنید غافل از آنکه همان دنیایی که به آن تعلق داشت ، زیبا تر بود. و من چه قدر سرم برای این چیزها درد می کند ! و نمی دانی قوی ترین اعتیاد بشر در قلب من به سر می برد ! و هر روز تکه ای از وجودم را بیشتر معتاد می کند . آن قدر که احساس می کنم دیگر وجودم وقف هر چیزی غیر از خودم شده . احساس می کنم هر تکه از روحم را یه جا جا گذاشتم و بدون فکر احتیاج دوباره بهش به ادامه دادن ، ادامه دادم ؛ غافل از اینکه یه روزی ، یه جایی ، یه کسی ، یه چیزی بالاخره من را از من تهی می کند و من می مانم تکه های گمشده! تمام نگرانی های دنیایم در همان یک لحظه خود را جا می کنند و من و مجهولی بی پاسخ به اجتماع وحشیانه ی آنها می نگریم و می گرییم و می گرییم ...! " توان گریز نیست اما توان گریستن ...!
و من حتی اکنون هم مضطربم ! از لحظه ی اتمام می ترسم ..! از سرمای شعله های روح سرکشم می لرزم ...! از بی برقی چشمانم می گریم ...! و به ته مانده های لبخند ، می خندم ...!
شاید قدر مطلق آینده تا حال ، مثبت نباشد ...!