من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

من تگرگ بهارم ؛ کدامین بارانید ؟

برافروخته مرکب از آذر گشته ام

31

شب ها هر چه قدر هم شعر بگویی و شعر بخوانی و بنویسی ، خسته نمی شوند ! هر چه فضایشان را با صدا و نت های رنگین موسیقی لبریز کنی ، بی پروا نمی شوند ! هر چه بر روی شانه هایشان گریه کنی ، از نوازش موهایت دست نمی کشند ! هر چه از تمام دنیا گله کنی گوش می دهند و گوش می دهند و گوش می دهند تا بالاخره خودت خسته شوی بر روی زانوهایشان بخوابی! شب ها مهمانت می کنند به میهمانی  " ستارگان و سکوت" و آنچنان آرامشی به وجودت تزریق می کنند که از هر مخدری قوی تر است. دست خودم نیست ، شب ها دیوانه ام می کنند ! آن هم شب های پاییز ... شب های آبان ... نوزدهمین شب دومین ماه سومین فصل ... . چه غوغایی بر پاست ... . به سیاهی مطلق آن طرف پنجره ی اتاقم می نگرم و دلم عقده ی رهایی از این محبس تن را بر دیوار سینه ام می کوبد. فکر کنم شب ها هم به آن سوی بی سو تعلق دارند  که این چنین بی قرارم می کنند ؛ همانند بانوی سایه ها یا دریا یا پاییز .




دلبسته ام

هیچ چیز آرامم نمی کند

من چه می‌‌دانستم

افسردگی دارد دوست داشتن


امیروجود



Image result for ‫عکس شب‬‎


زندگیتان سرشار از نگاه خدا و لبخند امید

از لحظه لحظه ی این شب ها لذت ببریم


30

خوشبخت ترین خواهی بود،

اگر امروزت را آنچنان زندگی کنی که گویی نه فردایی وجود دارد برای دلهره و نه گذشته ای برای حسرت ...

اگر برای شاد بودن ، در پی دلیل نباشی ...

اگر قبل از هر چیز ، در دوست داشتن ها و دوست داشته شدن هایت صادق باشی ...

اگر به جای آنکه وابسته باشی ، دلبسته باشی...

خوشبخت ترین خواهی بود ،

اگر بخشنده باشی در عشق ،

در صداقت ،

در قضاوت.

خوشبخت ترین خواهی بود ،

اگر در همین لحظه زندگی کنی ...


http://s9.picofile.com/file/8273550450/love_life.jpg


-  منم تازه فهمیدم !

- جای شکرش باقیست که بالاخره فهمیدیم !

- می تونیم همه با هم ، نه؟

- آغاز شد کوبش های تند این قلب پر امید


زندگیتون سرشار از نگاه خدا و لبخند امید

29

حرف دلم بی مقدمه می آید ! بدون آنکه بخواهم ؛ می گویم و می گذرم و می مانند سوال های مبهم پشتشان ! معادلات مبهم پاسخ ندارند ، مگر نه ؟! شما هم بشنوید و رد شوید که این دل نیز خود می شنود و می رود ... بدون لکه ای از پرسش ! اما شاید در آینده ، پاسخشان ، واضح گردد... .
عادت کرده بودم به حرف هایی که می زدم ؛ دلیلی برای ترس وجود نداشت ، همیشه آن قدر کلمات را مزه مزه می کردم تا سرانجام بهترین را بیابم اما امروز ... از خودم ترسیدم! حروف با الگویی ناآشنا کنارهم قرار می گرفتند و با کلماتی وهم برانگیز نمایان می شدند ؛  در شورش بیم و ایهام درونم ، سایه بیدار شد! پر قدرت ، پر از ناگفته ها و پر از گلایه ها.آن قدر قوی شده بود که وجودم را پوشاند و روحم را مزین کرد ؛ شدم بانوی سیاهپوش سایه ها ! در امتداد خط سرنوشت ، بدون مزاحمت دیگران. در لحظه چنان خود را تنها یافتم  که به آغاز عالم شک کردم. حق هم داشتم : آغاز عالم بود ... . دنیایم شکل دیگری پیدا کرد و ریتم ضربان های قلبم تغییر یافت. سردرد هایم جا به جا شدند و درد مفاصلم تمام. هر پایانی ، آغازی دیگر است. پایان امروز من ، به من منجر شد! هنوز نمی شناسمش اما درکش می کنم . شاید این شروع همان ماجرایی است که همیشه آرزویش را داشتم. شاید این همان منی است که منتظر آمدنش بودم ، شاید این همان اسطوره ایست که در خواب می دیدم : اسطوره ای بلندقامت در جامه ای سیاه ، قدم زنان در راه گرگ و میش ، به سوی مقصد " آن سوی بی سویی" ، سکوت مطلق چشم هایش و زبان متفاوت حرف هایش ! قلب مهربان و دستان ظریفش ، و نفس های پر ابهتش!

... حسرت ... . 


http://s8.picofile.com/file/8273176092/%D9%84%D9%80%D9%80%D9%80%D9%80%D8%A8%D9%90_%D8%AE%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4.jpg



-  این جا برای از تو نوشتن هوا کم است ای جانان من !



روز ...
با کلمات روشن حرف می زند
عصر ...
با کلمات مبهم
شب ...
سخنی نمی گوید
حکم می کند...


شمس لنگرودی


زندگیتان سرشار از نگاه خداوند و لبخند امید
(ما هممون می تونیم ؛ بلا استثناء)



28

دوباره آخر هفته ها و شروع درگیری های من ! گاهی با خودم فکر می کنم کاش فرصتی برای اندیشیدن نداشتیم ! تنها پیش می رفتیم  و از حقیقت آنچه هستیم چیزی نمی فهمیدیم ... .

و چه بی رحمانه بر سرم می بارند توهمات و حقایق . و چه بی رحمانه تراست روراستیشان!




به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را

27

- توهم یا واقعیت ؟ به خدا خودمم نمی دونم!

26

not red

not silver

you are something else

something more



25

-  حرف ها انقدر سنگین شده اند که مدام روی هم انباشته و ته نشین می شوند و من با وجود آنها هر روز سخت تر از روز قبل قدم بر میدارم.

24

چه راه ِ دور !

چه راه ِ دور ِ بی پایان !

چه پای لنگ !

 

نفس با خسته گی در جنگ

من با خویش

پا با سنگ !

 

چه راه ِ دور

چه پای لنگ !


 احمد شاملو



دوست داری خوشبخت باشی؟


این قاعده ی خیلی از بازی هاست! آدم ها باید تا مرز برنده شدن پیش برن، اما کسی نباید برنده نهایی بشه. نباید حس ماجراجویی آدم ها رو از بین برد، آدم ها همیشه دوست دارن بازی کنن.

واسه همینه که بعضی از نویسنده ها پایان داستان شون رو نمی نویسن، شعبده بازها راز جادوهاشون رو به کسی نمی گن و خیلی از آدم ها واسه هم احساس شون رو بیان نمی کنن، چون می ترسن که بازی تموم شه.

وقتی آدم ها می فهمن که چی تو سرت و قلبت می گذره دیگه دلیلی واسه بازی کردن و موندن نمی بینن، تنها کسانی که می مونن وفادارها هستن.


روزبه معین 

قهوه سرد آقای نویسنده




23


پیشینیان با ما

در کار این دنیا چه گفتند؟

گفتند : باید سوخت

گفتند : باید ساخت

گفتیم : باید سوخت،

اما نه با دنیا

که دنیا را !

گفتیم : باید ساخت

اما نه با دنیا

که دنیا را !


قیصر امین ‌پور




-گذشت هفته ی اول مدرسه ها را تبریک میگم!

22

دلتنگ خاطرات عزیز گذشته ام


روز آخر مادر مهربان تابستان ! دلم برایت تنگ میشود ! "بی شک" تنگ می شود اما اکنون مشتاق پاییزم؛تا بیاید و بار دیگر با آسمانش  ، مانند هر سال ، آشفته خانه ی قلب و ذهنم را آرام و مطیع کند. تابستان آنقدر گرم بود که همه ی افکار و احساسات قدیمی را به آتش کشید! پاییز است که باید بیاید و خاکستر این  " چیزهای قدیمی" را از دلم بزداید تا بار دیگر ، برای مرحله ی دیگری از زندگی ، برنامه بچینم. چه خوب است که هر روز بهانه ای برای شروع تازه هست! نمی توانم بگویم چه قدر از وجود پاییز در سال هایمان خوش حالم ! مگر بی پاییز هم می شد زندگی کرد ؟!  بی پاییز یک چهارم شعر ها بر باد می رفتند ! نمی دانید چه لذتی دارد دراز کشیدن زیر چتر قرمز پاییز و خواندن ناگفته هایی که بر کاغذ حک شده اند. گرچه از بیشتر آنها خواهشی دارم : کمی دیدتان را به پاییز تغییر دهید ! "پاییز و شروع دلتنگی های هر روز "...؟!  فکر کنم زمستان خیلی بیشتر از پاییز دلگیر است ؛ بیچاره پاییز مظلوم من ... . خواهش میکنم پاییز را ( با وجود مشکل مدارس) دوست داشته باشید ... لطفا ... !


دیروز

می‌ترسیدم از بازکردن دری

که پشتش در بستۀ دیگری باشد

امروز می‌ترسم از دری

که پشتش در دیگری نباشد.


لیلا کردبچه


http://s8.picofile.com/file/8268162792/141.png


پاییز آغاز زندگی حقیقی است نه بهار ! در پاییز است که تکاپوی خیابان ها دوبرابر می شود ، کافه ها و رستوران ها پر تر ، ذهن ها  لبالب از مشغله و خیلی افزایش های دیگر.پاییز عاشق است ... عاشق ما ... اگر نبود که ما را وادار به زندگی نمی کرد ! اگر نبود که آسمان ها را ابری نمی کرد(البته بعضی اوقات) . بیایید قدردان خدای مهربانی باشیم که پاییز را آفرید. تازه تقصیر خدا هم نبود که مدرسه ها در پاییز است ! تقصیر خود پاییز هم نیست ! پس لطفا ... .


بیایید آغاز یکی از زیباترین خزان های عمرمان را جشن بگیریم!