چون قایق شکسته ز توفانم
ساحل مرا به خویش نمی خواند
امواج می خروشند
امواج سهمگین
آیا
کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد ؟
گرداب می ربایدم از اوج موجها
در کام خود گرفته مرا تاب می دهد
فریاد می کشم
آیا کدام دست
برپای این نهنگ گران بند می زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است
لبخند می زند
"حمید مصدق"

در نبردی تنگاتنگ ، میان "من" و "من" ، برنده کدام است؟
ایستاده ام به تماشای پاهایی که می روند تا به سکون آینده ام برسند ! در سکوت می نگرم ...! می ترسم یک حرف ، یک صدا آنها را از حرکت باز دارد با این حال با صدا نفس می کشم که مبادا فکر کنند ... . حیف ، کاش آسمان می دانست که چقدر هوای باران کرده ام ؛ کاش می دانست لبریز شده ام اما می خواهم با او جاری شوم ؛ اگر می دانست این همه لفت نمی داد! روزهایم شده درگیر روز _مرگی (!) روزهایم در انتظار شب هاست و شب ها در انزوای خویش به سر می رود ! انزوایی از نوع دلتنگی خویشتنانه! و در این سکوت محض تنها آوای شخصیت هایی که از درون کتاب ها بانگ می زنند لبخند بر لبم می آورند. دلم از غربت زمین تنگ شده و برای رهایی آسمان تنگ تر! نمی دانم حرف هایم را می فهمید یا نه ! از این چهار دیواری که لبالب از خاطرات است ، بیزارم ! می خواهم سوار بر کشتی خیالم شوم و رهسپار آن سوی این بی سویی اما ... ! امان از این گرداب های لعنتی! به پاهایم اجازه ی رفتن داده ام اما خودم مانده ام در ... در ... کودکی ؟ نه اسم این کودکی نیست! ... گدشته؟ .... نه ! منکه بیشتر سوار سیر تحولات آینده ام ...! پس ... نمی دانم ! مانده ام در جهانی از مبهم ها ، گنگ ها ، تعجب ها (!) ، سوال ها (؟) ؛ و رد پاهایم کم کم در حال پاک شدن است ؛ نباید دیر بجنبم ! شاید راه برگشتی باشد... !!! شاید اختیار این پاها دوباره در دستانم تقلای رها شدن کنند !
در نبردی تنگاتنگ ، میان "من" و " من" ، برنده کدام است؟